پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 120
سد چشمانش لبریز شد و سر پایین انداخت.
- اشتباه کردی تا دیر نشده پات رو پس بکش.
بوی غذا مقاومتم را شکاند و من هول کرده دست در دست حالت تهوع وارد سرویس بهداشتی شدم.
عضلات شکم و ماهیچه ی پاهایم یک صدا درد را فریاد می زدند و هر لحظه حالم رو به وخامت بیش تر می رفت.
تقه ای به در دستشویی خورد و به ثانیه نکشیده با ضرب باز شد، شقایق با دیدن سر خم شده ی من درون روشویی ترسیده قدمی عقب گذاشت.
- دیر شده!
دور دهانم را پاک کردم و چند مشت آب روی صورتم ریختم.
- من حالم خوب نیست، زنگ بزن بگو ماهان خودش رو برسونه.
سرش را به طرفین تکان داد و میان هجوم اشک هایش با بُهت پرسید: تو حامله ای؟!
حس مادر خطاب شدن حتی به اشتباه هم آن قدر لذت بخش بود که ناخواسته لبخندی شیرین مهمان لبانم شد ولی دردی که در مثانه ام پیچید چون طوفانی سهمگین آن را با خود ربود و فریادم با التماس درآمیخت.
- آخ! شقایق تو رو خدا زنگ بزن!
کاشی های رنگ گرفته ی دستشویی از دنیای تحیر نجاتش دادند و او با سرعت سمت تلفن پرواز کرد ولی هنوز چند دقیقه نگذشته بود که با عجز بازگشت.
- جواب نمی ده.
پاهایم سست شده و افت فشارم کاملاً قابل لمس بود.
انگشتانم را به چهارچوب در بند زدم.
- از تو کشو سومی یه پد بهداشتی و...
بانگ تلفن رشته ی کلامم را برید، شقایق تماس را وصل کرد و با گام های لرزان به طرف اتاق خواب رفت.
- سلام ماهان، هر جا هستی خودت رو زود برسون چاوجوان سقط کرده و حالش اصلاً خوب نیست و...
شقایق دورتر شد و انعکاس مکالمه اش با تنها نقطه ی مشترک زندگی مان در پژواک دردهایم گم گشت.
وضعیت اسف بارم زانوهایم را به زمین گره زده و عسلی هایم را به دست سیل سپرده بود.
- گفت تو راهه الان می رسه، دستت رو بده کمکت کنم.
لبانم را به دندان کشیده بودم تا زبان به نفرین پدربزرگم نگشایم و پرده از اسرار برندارم.
بالاخره با کمک شقایق و دیوار ایستادم.
- لطفاً...در رو...آخ! ببند.
خواست ممانعت کند که چهره ی گلگونم مانعش گشت.

«ماهان»
درون ماشین که نشستم، صفحه ی روشن گوشی روی داشبورد توجه ام را جلب کرد.
شماره را گرفتم و ماشین را از پارک درآوردم. هنوز به بوق دوم نرسیده بود که صدای مضطرب شقایق در حلزونی هایم پیچ خورد.
- سلام ماهان، هر جا هستی خودت رو زود برسون چاوجوان سقط کرده و حالش اصلاً خوب نیست و من نمی دونم باید چه کار کنم.
شنیدن آن واژگان کنترل ماشین را از دستم ربود و گوش هایم از بانگ درد سطل زباله ای که او را ندید گرفته بودم پر شد.
- چی؟!
گویا بیان هر کلمه جان را از بدنش بیرون می کشید که آن طور بی رمق جواب داد: چاوجوان بچه اش رو از دست داده و حالش اصلاً خوب نیست، فقط زودتر بیا تا بلایی سر خودش هم نیومده.
کلمات در ذهنم معلق بودند که تنها«باشه»ای زمزمه کردم و گوشی را روی صندلی شاگرد انداختم.
تمام طول مسیر پدال گاز زیر پایم فشرده شد و من با رسیدن به خانه، ماشین را به حال خود رها نمودم و با عجله کلید در قفل حیاط چرخاندم و به گام های بلندم چاشنی سرعت بخشیدم.
قبل از آن که دستم را برای لمس زنگ خانه بالا ببرم، در باز شد و تصویر شقایق پر تشویش مقابلم نقش بست.
- بدو ماهان!
کفش هایم را از پا کندم و وارد خانه شدم.
- کجاست؟
آب بینی اش را بالا کشید و با دستانی لرزان سرویس بهداشتی را نشان داد.
- نذاشت کمکش کنم.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۲۰

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی