پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 128
و از پشت محمد که جلویم ایستاده بود بیرونم امدم طلعت چشمانش را ریز کرد و گفت:
- چی به خورد این مفلق من دادی؟ مگه من چه هیزم تری به تو فروخته بودم که دخترم رو خل و چل کردی؟
با نگرانی پرسیدم :
- اخه چه می گی زن حسابی من چیکارم به کار دختر توست؟
طلعت گفت:
- کبری میگه تو چیز خورش کردی واگرنه تا پیش از ظهر که دخترم با من بود که قبراق بود. در آن یک ساعتی که پیش تو ماند، نمی دانم چه به خوردش دادی که خل و چل شده طلعت گوشه ی حیاط نشست و گفت:
- ماهرخی خدا ازت نگذره الهی خونه خراب بشی که خونه خرابم کردی
پسرها که عصبانی شده بودند خواستند او را از خانه بیرون کنند و من مانع شدم کنار طلعت نشستم و گفتم:
- زن حسابی امروز روزی قیامتم روزی اخه چرا تهمتی می زنی که فردا نتونی جواب بد؟ی اخه مگه دختر تو بار اولش بود که توی حیاط و خونه ی من میومد؟ وخ عقلت را اب بکش ای چرت و پرت ها چیه میگی؟ طلعت دو دستی به سرش زد و گفت:
- پ میگی این دختره چش شده؟ از اون موقع تالا که از حمام امدیم رفته توی تاقچه نشسته.
ساره را راهی کردم تا لیوانی لب به دست طلعت بده و بعد اتفاق رودخانه را برایش گفتم که ماهی در رودخانه چیزی به نظرش امده بود.
طلعت همینطوراشک می ریخت و من زیر بازوهایش را گرفتم و گفتم :
- بیا بریم خونتون تا ببینیم این دختره چش شده.
وقتی به اتاق رسیدیم ماهی هنوز درون تا قچه نشسته بود و با دیدن ما اشاره ای به ساره کرد و گفت:
- آقاجون این گوسفند بگیر سرش را ببر تا کباب بخوریم
ساره از ترس صدایش بند امده بود، پشت سرمن قایم شده بود و دندان هایش از ترس به هم می خورد.
مات و مبهوت به ماهی نگاه می کردم که پاهایش را در بغل گرفته بود و سرش را میان پاهایش گرفته بود و می لرزید در همین وقت رستم همسر طلعت از راه رسید و با دیدن من دستش را به نشانه ی تهدیید بالا اورد و گفت:
- چه کار کردی با این طفل معصوم از خد ا بیخبر
دستم را به کمر زدم و گفتم :
-از خدا بی خبر توی و هفت جدت که الکی سر چار تا اختلات خاله زنکی به من تهمت می زنی؟
من چیکار به دختر تو دارم مرد نا حسابی؟
رستم گفت:
- پس این کبری چی میگه؟ میگه ظهر ماهی پیش توبوده و تو چیز خورش کردی
به کبری که سرش را پایین انداخته بود نگاهی کردم و گفتم:
- این کی حرف هاش حرف بود که این بار دومش باشه
بردار دخترت رو به شهر ببر ببین چش شده به کسی ام تهمت نزن
طلعت پشت دستش زد و گفت:
- دختر ماینته را ببرم دکتر؟ فردا هزارتا بهتون بهش می زنند که دکتر و دوای بود نمی سوننش
به سمتش برگشتم و گفتم:
- حالا خل و چل باشه می سوننش؟
طلعت دوباره به روی پایش زد و گفت:
- الهی بختت بسوزه این دیگه چه نونی بودخدا تو سفرم گذاشتی ؟
شروع کرد ها های گربیه کردن. رستم سرش را گرفته بود و گوشه ای نشست کبری و دوسه زن دیگه هم توی ایوان ایستاده بودند و سرهایشان را از در داخل کرد بودند و به ما نگاه می کردند و در همین وقت ماهی از تاقچه پایین پرید و شروع کرد مییان اتاق مثل مرغ بپر بپر کند و صدای مرغ در بیاورد.
من ناخوداگاه با زن های دیگه شروع به دعا خواندن کردیم و به او فوت کردیم اما طلعت که مطمن بودم دارد از غصه دق می کند از جایش به یکباره برخاست که همه ی حواسمان را جلب کرد به حیاط رفت و با جارو برگشت همان موقع فهمیدم نیتش چیست برای همین خواستم مانع اش شوم اما او فرض تر بود و تا امدم جارو را از دستش بگیرم چند ضربه ا ی به ماهی زد و در حال گریه می گفت:
- نکن دختر خاکبرسر شده بدبخت.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۰۴
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی