پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 72
خسته از این همه افکار متناقض دستی به پشانی ملتهبش کشید و سرش را روی میز گذاشت. به کمی فکر کردن نیاز داشت، حس می کرد مغزش داغ کرده.
بعد از این که کمی آرام تر شد، سر بلند کرد و نگاه ناراحت رامش را روی خودش که دید، گوشی را پای گوش گرفت و رامش زمزمه کرد:
- متاسفم.
- فقط اومدی هی بگی که متاسفی؟
- نه.
- پس چی؟ چه دلیلی داره با این حالت بیای این جا؟
- چون وکیلتم.
- مطمئنم برادرت اصلاً خوشحال نمی شه.
- اون هیچ وقت تو کارای من دخالت نمی کنه، دیروز فقط کنترلش رو از دست داد.
- باشه ولی به هر حال دیگه به تو نیازی نیست.
چیزی که در نگاه رامش شکست را به وضوح دید و بعد صدای بسیار آرام و ناراحتش، انگار هزار بار از پرده ی گوش طوفان عبور کرد.
- چرا؟
طوفان نفس عمیقی کشید.
- چون دیگه وکیل نمی خوام، تصمیم گرفتم بزارم همه چیز دست سرنوشت باشه، ببینم اون من رو به کجا می کشونه.
این بار رامش بود که پوزخند زد.
- یعنی می خوای دست رو دست بزاری تا سرت بره بالای دار؟ به همین راحتی تسلیم شدی؟ اون همه منم منمت کشک بود؟ عشقت به برادرت چی؟ اونم دروغ از آب در آمد؟ جا زدی؟ باورم نمی شه!
نیشخندی از این لحن تهاجمی رامش روی لبش نشست، انگار آن خانم وکیل سرتق برگشته بود، همانی که فکر و ذهن طوفان را به خود معطوف کرد.
با سکوت طوفان، رامش دوباره شروع کرد، البته این بار با لحنی امیدوار.
- این قدر نا امید نباش! حکم اعدامت عقب افتاده و این یه نشونه از طرف خداست، یعنی این که فراموشت نکرده، هنوز باهاته.
طوفان با ناراحتی نگاهش را به کبودی روی پیشانی رامش دوخت و فکر کرد چرا زودتر متوجه آن نشده؟
- من نمی خوام باعث صدمه رسیدن به کسی باشم.
این لحن به دور از غضب طوفان عجیب بود. رامش دستی روی پیشانی اش کشید و مو هایش را روی کبودی ریخت و لبخند خجولانه ای زد.
- این زخم تقصیر سر به هوایی خودمه، بهم هشدار داده بودن که بلایی سرم میارن ولی من بی اعتنایی کردم، نتیجه اش هم این شد.
- ولی به خاطر من بود.
طوفان دستش را روی چشم هایش فشار داد و آهی پر از حزن و اندوه کشید. جایی در قلبش تیر می کشید، هیچ دوست نداشت که آسیبی به رامش برسد.
- اگه پرونده من دستت نبود که تهدیدت نمی کردن، این بلا رو هم سرت نمی آوردن.
رامش لبخند پر اطمینانی به رویش زد.
- من یه وکیلم، شغلم همین طوریه، تو این پرونده این اتفاق نیفته، تو پرونده ی بعدی شاید افتاد، یا پرونده ی بعدیش. تو شغلی که من دارم، از این اتفاقا زیاد می افته، تو نباید خودت رو سرزنش کنی. من با علم به همه ی این چیزا شغلم رو انتخاب کردم.
طوفان بعد از مدت ها لبخند دوستانه ای زد. می دانست که اتفاقی در حال وقوع است و این اتفاق را دوست داشت. اتفاقی که با سخاوت قلبش را گرم کرده بود را باید هم دوست می داشت.
- این لبخندت یعنی همه ی موردا حل شدن؟ بخشیده شدم؟
طوفان با خیاثت شانه اش را برای رامش که با آسودگی این سوال را پرسید، بالا انداخت.
- بخشیدن که نه، فقط برات کمی تحفیف قائل شدم.
رامش خندید و طوفان با لذت به این صحنه خیره شد، دوست داشت این صحنه را ثبت کند تا همیشه آن را ببیند و یادش بیاید که این خنده بار دیگر توانست قلبش را گرم و نرم کند.
- بازم جای شکرش باقیه، من به همینم قانعم.
طوفان با شیطنت چشمکی زد.
- آدم قاتعی هستی.
و بعد بدون این که فرصت جواب دادن به رامش بدهد، با لحنی جدی گفت: 《بابت اتفاقی که برات افتاد و صدمه ای که دیدی من مقصرم و خودمم خیلی خوب این رو می دونم، واقعاً متاسفم》.
لبخندی که طعم تلخی داشت، زد و ادامه داد:
- اگه عمری موند، مطمئن باشد که برات جبران می کنم.
رامش آهی کشید.
- همین الان هم می تونی برام جبران کنی، اگه کم نیاری و هی بدخلقی نکنی، برام جبران کردی.
طوفان سرش را تکان داد و محکم گفت: 《تمام تلاشم رو می کنم》.
این همه نرمش برای خود طوفان هم عجیب بود و می دانست که رامش را هم حسابی شوکه کرد، با این حال رامش هیچ اشاره ای به رفتار های عجیب و غریب طوفان نمی کرد و طوفان از ته دل ممنونش بود.
رامش که انگار در فکر فرو رفته بود، نگاهش خیره به دست های طوفان شد.
- یه استاد داشتیم که می گفت قولا صرفاً برای اینه که بهشون عمل نکنیم، قبلاً این حرفش رو قبول نداشتم ولی حالا دارم.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #سردرد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 5
هدفش ستودنی بود ولی حرص من در آمد، حرفی نزدم ولی این حد از انسان بودن و ساده زیستی را نمی پسندیدم! چه می گفت خان جان!؟ آهان می گفت: چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است. قربان دهانش بالاخره یکی از مثل هایش در مخیله ام گنجید!
بحث را عوض کردم.
- کجا می ریم حالا؟
نگاهش اطراف اتوبان بود و به فرعی اشاره کرد.
- اون جا.
و فرمان را چرخاند. قفل کمربندش گیر کرده و باز نمی شد. پوفی کشیدم.
- اَه امشب چرا همه ی قفل ها با من سر ناسازگاری دارن!
خندید و حین کلنجار رفتن با قفل کمربند در صورتم خم شد.
- طرز فکرت رو عوض کن پروا. من دوستت دارم دیوونه، بذار نشونت بدم دنیا چقدر قشنگه!
از دوستت دارمی که بی ریا نثارم کرد لبخند پهن صورتم شد و با رضایت گوشه ی لبم را بوسید و دلم لرزید. بی حرف پایین رفت و قفل کمربند باز شد.
مشغول جمع کردن چوب ها بود. کنارش قرار گرفتم و شاخه ی خشکیده ی درختی را شکستم.
- مواظب باش تر نباشن گناه داره، خشکاش رو بشکون‌.
- چقدر تو مهربونی آخه امید!
سرش را سمت سرم که میخ لب های خندانش بودم خم کرد.
- حالا کجاش رو دیدی!
شیطان چشمک زد. چوب در دستم را در پهلویش فرو کردم.
- پررو نشو دیگه!
بلند خندید و فاصله گرفت.
- درجه انحرافت بالاست ها!
جوابش را ندادم و راه افتادم که چوب جمع کنم.
- ازم دور نشو تاریکه خطرناکه.
خم شدم و شاخه ی قطور را از زمین برداشتم.
- امید؟
- جون امید؟
شاخه را از دستم گرفت و چشم در چشم شدیم.
- کار رو چیکار کنم؟
- لازم نکرده بری سرکار. بشین تو خونه یه کم هوای خان جان رو داشته باش. من که نمردم.
بغ کرده《دور از جونی》زمزمه کردم. نمی خواستم بیش از این نمک گیرش شوم، هنوز هیچ تصمیمی برای آینده نداشتم.
صندوق عقب را پر از چوب کرد و سوار شدیم.
سکوت کرده بودم و ماشین را به حرکت انداخت.
- پروا؟
- هوم؟
- مرگ امید بشین تو خونه تا خودم همه چی رو ردیف کنم. نه نیار تو حرفم.
رگ غیرتش نبض می زد و مخالفت نکردم.
- باشه.
اما در ذهنم برای فردا برنامه می چیدم، باید به اداره ی کارگزینی بروم...
***

《هاکان》

سشوار را روی میز رها کردم و کمربند حوله ی تن پوشم را کشیدم. از دیدن کت و شلوار طوسی آویزان به چوب رخت اعصابم به هم ریخت و فریاد زدم.
- فیروزه؟
تا هیکل فربه اش را تکان دهد و بالا بیاید، خودم در کمد را باز کردم و کت و شلوار مشکی رنگم را برداشتم‌.
در چهارچوب در ظاهر شد و نگاهش را به زمین دوخت.
- بله آقا؟
- گمشو بیرون.
بدون پرسیدن علت سریع دور شد. در مغزش پِهِن پر کرده بودند، نمی دانست روزی که قرار کاری داشتم کت و شلوار مشکی می پوشیدم؟! باز هم باب سلیقه ی مزخرف خودش کت و شلوار برایم انتخاب کرده! تقصیر خودم بود که به او اجازه ی آمدن به طبقه ام را داده بودم.
سریع آماده شدم، امروز از دنده ی چپ بلند شده بودم، می دانستم. حوصله ی ساناز را نداشتم و صدای منحوسش از طبقه ی پایین می آمد.
پله ها را پایین رفتم و جلوی رویم ظاهر شد. از آرایش اغراق آمیزش متنفر بودم، از بینی عمل کرده و لب های پروتز شده اش، از موهای فر و رنگ زردچوبه ایش هم بیزارم.
- سلام بداخلاق.
اخم هایم را پررنگ تر کردم، کی می خواست بفهمد که با من مثل دوست پسرهای جلفش حرف نزند.

نویسنده : زهرا بیگدلی

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان سردرد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 170
لب هایش تکان می خورد اما حرفی از او شنیده نمی شد.
وحشت در جانم ریشه دواند و ماشین را گوشه ی خیابان متوقف کردم.
دستش را در دست گرفتم و از سرمای آن یخ بستم.
نفس هایش منقطع و بریده بریده شده بود و صورتش رو به کبودی می رفت. دست و پایم را گم کرده بودم و نمی دانستم باید چه کنم. دستم سمت گوشی ام رفت تا به کسی زنگ بزنم اما نباید وقت را از دست می دادم.
دوباره صدایش زدم: جاوید جان؟ صدام رو می شنوی؟
شانه هایش را تکان دادم و ضربه ی آرامی به گونه اش زدم.
انگار که یکباره راه تنفسی اش باز شد و صورتش از آن کبودی در آمد.
نفس راحتی کشیدم. قلبم داشت از ترس می ایستاد.
- جون به لبم کردی که! می خوای بریم بیمارستان؟
سری به طرفین تکان داد که با بغض گفتم: تو رو خدا یه چیزی بگو. مطمئنی خوبی؟ دارم دق می کنم جاوید.
بالاخره نیم نگاهی سمتم انداخت و کوتاه زمزمه کرد: خوبم، زودتر بریم.
آهی کشیدم و ماشین را روشن کردم. دیرتر از بقیه رسیده بودیم؛ ماشین را توی کوچه پارک کردم و هر دو پیاده شدیم.
اعلامیه ها و پارچه های سیاه چسبیده به در و دیوار قلبم را به در می آورد. نگاهم به جاوید افتاد که او نیز خیره به آنها بود.
از داخل حیاط صدای تلاوت قرآن و گریه می آمد و باعث شد من هم سد بغضم بشکند و اشک هایم جاری شود.
داخل خانه رفتیم. جاوید از من دور شد و سمت مردها که قسمت دیگری از پذیرایی بودند، بروند.
نگاه نگرانم را از او گرفتم و به آشپزخانه رفتم تا اگر کاری هست کمک کنم.
رعنا خانم در حالی که اشک می ریخت داخل ظرف خرما می چید.
مامان، فرناز و تارا هم آنجا بودند. با دیدن من مامان گفت: چرا دیر کردین؟
دستمالی از روی میز برداشتم و در حین پاک کردن اشک هایم پاسخ دادم: جاوید یه کم حالش بد شد. یه کم تو راه توقف کردیم.
مامان با ناراحتی آهی کشید: بمیرم براش الهی، حق داره طفلی.
فرناز با بغض پرسید: الان چه طوره؟
آهی کشیدم و روی یکی از صندلی ها نشستم.
- داغونه.
همان لحظه هومن هم پیش ما آمد و با دیدن من گفت: جاوید رو بردم تو اتاقش. بهتره شما هم برید پیشش و کنارش باشید.
مامان هم اضافه کرد: آره مامان جان. برو پیشش.
بلند شدم که لیوانی آب آورد و چند عدد قند داخل آن انداخت و در حالی که آن را هم می زد گفت: اینم بده بهش بخوره.
لیوان را از دستش گرفتم و سمت اتاق جاوید رفتم. تقه ای به در زدم و وارد شدم.
روی تختش کز کرده بود و حتی پلک هم نمی زد. باید کاری می کردم، باید از این حال بیرونش می آوردم.
به قول معروف اگر این بغض سنگین و تلخش را نمی شکست، غم باد می گرفت!

کنارش نشستم و دستش را توی دست گرفتم و زمزمه کردم: جاوید جان، قربونت برم، یه چیزی بگو. این قدر تو خودت نریز. باهام حرف بزن. باشه؟
سکوت کرد.
- جاوید؟ جون خزان باهام حرف بزن. یه چیزی بگو.
لحظه ای مکث کرد و آرام گفت: خزان؟
سریع گفتم: جان دلم؟
- یه چیزی انگار گلوم رو محکم بسته. انگار نفسم در نمیاد. سفت و محکم منو اسیر خودش کرده. هنوز توی شوکم، هیچ کدوم از چیزایی که دارم می بینم رو نمی تونم باور کنم. همش حس می کنم دارم خواب می بینم، البته کابوس! هی حس می کنم مامان گلی الان بازم میاد پیشم. با اون چشم های مهربونش نگام می کنه. باهام حرف می زنه و نصیحتم می کنه. همش منتظرم از خواب بیدار شم و ببینم مامان گلی با همون لبخندهای پر از آرامشش بهم بزنه. اما نمی دونم چرا همه دارند گریه می کنند و بهم تسلیت میگن؟ خزان بهم بگو اینا الکی ان، بگو که دارم خواب می بینم، اصلا یه دونه بزن زیر گوشم تا از شر این کابوس خلاص شم.
اشک هایم روان بود.
- خزان بگو که دروغه.
سری به طرفین تکان دادم. باید با واقعیتی که مدام انکارش می کرد رو به رو می شد.
- کاش دروغ بود جاوید، کاش کابوس بود اما نیست.
- خزان من نمی تونم، من توانایی اش رو ندارم، من اصلا برعکس خودش صبور نیستم. من چه جوری می تونم جای خالی اش رو تحمل کنم؟ من حتی چند ساعت نمی تونستم ازش بی خبر بمونم. هر وقت ازش دور می موندم، چند روزی می اومدم پیشش تا دلتنگی هام رو جبران کنم. اما حالا چی؟ الان چی کار کنم؟ چه جوری می تونم بیام این جا و ببینم دیگه نیست؟ خزان تو جوابم رو بده. من چی کار کنم؟ قلبم داره آتیش می گیره خزان.
بغضش شکسته بود و اشک هایش روان.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 71
از جا بلند شد و دکتر بعد دادن پمادی به دستش، کارش را تمام کرد. به در اتاق که رسید، با بی تفاوتی تمام در برابر چشم های متعجب دکتر پماد را در سطل آشغال انداخت و اتاق و بعد بهداری زندان را ترک کرد. کارش نهایت گستاخی بود ولی می خواست تلافی کرده باشد، تلافی این که با حرفش به طوفان یاد آورد که فرصت زیادی برای زندگی ندارد.
زندگی با آدمی مثل طوفان چنان تا کرده که به نهایت کینه توزی و رفتار های زشت رسیده.
وجدان زخمی و نیمه جانش زمزمه کرد:
- مطمئنی؟
کاش او هم می رفت به درک، رهایش می کرد. او این روز ها از همه چیز متنفر بود، حتی از وجدان و دم و بازدمش!
وجدانش پوزخند تلخی زد و سرش را با تاسف تکان داد.
- تو به زندگی باختی!
پوزخندی زد و سرش را هیستریک وار بالا و پایین کرد.
- آره من به زندگی باختم، بدم باختم! حالا برو گمشو، برو همون جایی که بودی. چیزی برای از دست دادن ندارم، نه تو مهمی، نه هیچ چیز دیگه. تو این روزا وجدان هیچ اهمیتی برام نداره، پس... گورتو... گم... کن... .
جمله ی آخر را شمرده و با تاکید گفت و وجدانش بعد از نگاهی مترحم، پشت کرد و رفت. حق داشت، این آدم تلخی را که از خودش ساخته، هیچ کس تحمل نمی تواند کند.
هنوز به سلول نرسیده بود که از بلندگو اسم ها را برای ملاقات خواندند و در کمال تعجب اسم او خوانده شد. چه کسی می خواست او را ببیند؟ طاها همین دیروز به ملاقاتش آمد و آن وکیل نفرت انگیز و بی مسئولیت هم که از پرونده اش را رها کرده، در ثانی ملاقات هایش با او همیشه خصوصی بوده، پس چه خبر شده؟
در حالی که هیچ ایده ای نداشت که چه کسی می تواند باشد، همراه با بقیه به سالن ملاقات رفت.
با دیدن فرد پشت شیشه، مات شده سر جایش ایستاد و به قیافه ی نظارش چشم دوخت. او اینجا چه می کرد؟ آمدنش چه دلیلی می توانست داشته باشد؟
دخترک متوجه طوفان که شد، از روی صندلی بلند شد و دستش را بلند کرد. قلب طوفان با چنان شدتی می کوبید که انگار می خواست کم کاری این مدتش را جبران کند. گرمای خوشایندی در قلبش به جریان افتاد و پشت بند آن حسی به نام دلگرمی را بعد از مدت ها تجربه کرد.
نخواست نشان دهد که دیدن دخترک چقدر خوشحالش کرده، سردی و بی تفاوتی نگاهش را حفظ کرد و به سمتش رفت، روی صندلی نشست و به او هم برای نشستن اشاره زد. گوشی را برداشت و دخترک با صدایی گرفته سلام داد. بی آن که جوابش را بدهد به تلخی پرسید:
-این جا چی کار می کنی؟
نگاه متعجبش روی طوفان ماند.
- منظورت چیه؟
طوفان نیشخندی زد.
- مگه همه چیز تموم نشده پس این جا چی کار می کنی؟ برادرت حتماً ناراحت می شه.
رامش زبانش را روی لب خشکیده اش کشید و نگاه طوفان را به آن سمت کشید و نفسش را سینه حبس کرد. طوفان مسخ شده به او نگاه کرد، طوفان خودش هم در حیرت بود که چطور دختری با چشم های گود رفته و رنگ و رویی زرد می تواند قلبش را این طور بلرزاند؟
آهی که رامش کشید، زیادی بلند بود و به گوش طوفان هم رسید.
- بابت این اتفاقا متاسفم.
طوفان با یاد آوری چشم های خیس و حال بد طاها، لحنش خشن شد.
- طاها خیلی ناراحت شده بود.
می توانست عرق شرم را روی شقیقه های رامش ببیند.
- بازم متاسفم، هر چقدر هم که به برادرت زنگ زدم تا ازش عذر خواهی کنم، جواب نداد.
-حق هم داره. شما نباید بودن اجازه ی خانوادت این پرونده رو قبول می کردی.
لحنش پر از کنایه بود، می خواست هم تلافی ناراحتی طاها را در بیاورد و هم تلافی حالش بد خودش در این مدت!
با نگاه مغموم رامش، انگار قلبش را چنگ زدند.
- بازم من متاسفم ولی خب برادرم چیزی تو دلش نیست، اون من رو خیلی دوست داره، وقتی تصادف کردم خیلی ترسیده و عصبانی بود، می خواست عصبانیتش رو سر یکی خالی کنه وگرنه هیچ منظوری از حرفا نداشت.
طوفان با حرص دندان روی هم ساباند.
- برادر من کیسه بوکس برادر تو نیست!
طوفان خودش هم نمی دانست که با رامش چند چند است؟ هم از دستش عصبانی بود و هم دلتنگ...

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #سردرد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت چهارم
خندیدم و درِ پراید مدل پایینش را برایم باز کرد. به نشانه ی تایید سر تکان دادم و نشستم و زیر خنده زدم.
پشت فرمان نشست و استارت زد.
سر کوچه با دیدن دکه ی غلام حسین دستپاچه شدم.
- وایسا امید وایسا!
کنار کوچه پارک کرد.
- چرا؟ چی شد؟
- یه روزنامه نیازمندی ها بخرم بیام.
پایین رفتم و غلامحسین در حال چرت زدن بود. دست در جیب مانتوی جین کوتاهم بردم و یک اسکناس دو هزاری در آوردم.
- غلامحسین؟
از خواب پرید.
- بله بله؟
- منم نترس. نیازمندی روزنامه هات رو بده.
- تویی پروا!
- نه دختر یکی از اون هفت پادشاه هایی ام که تو خوابت می دیدی!
نق زد: اونجور که تو منو از خواب پروندی بیشتر به دیو دو سر نگهبان دم اتاق دختر پادشاهه می‌خوری تا خودش.
خندیدم و چه قدر چشم هایش خواب آلوده بود. خنده ام خود به خود جمع شد. برای در آوردن یک لقمه نان بود که شبانه روزش را در این دکه سر می کرد. برگه ها را از دستش گرفتم و به ماشین بازگشتم و بلافاصله پرسیدم: خودکار داری؟
- اول ببین چیزی توشون پیدا می کنی بعد!
در داشبوردش را باز کردم‌. خودکار آبی اش را برداشتم.
- قرمز نداری؟
ماشین را از پارک درآورد.
- مگه می خوای ورود ممنوع بکشی!
خودم هم از این وسواسم در رنگ ها خنده ام گرفت و شروع به خواندن کردم.
- به چند کارگر ساده《آقا》جهت رنگ کاری نیازمندیم.
- این که هیچ!
بعدی را خواندم.
- به چند خانم مجرب جهت کار در تولیدی!
حرص زدم: مجرب نباشه نمیشه!
آدرسش را نگاه کردم. حداقل پنج مسیر باید عوض می کردم تا به آن جا برسم.
- این هم هیچ.
بعدی را خواندم.
- به تعدادی خانم مجرب و مجرد جهت فروشندگی در بوتیک کت و شلوار...
نگذاشت ادامه دهم و غر زد: بسه بندازش اون ور. مردونه فروشیه بعد دختر مجرد می خوان! کاملا مشخصه برا چیه!
از غیرتی شدنش خوشم آمد ولی حیف که حرفش از باد کله اش سرچشمه می گرفت نه جیب پر پولش.
- ببخشید آقای نسبتاً غیرتی! بندازمش اونور شما خرج دوا و دکتر مامانم و شکممون رو میدی؟
دست برد سمت سیستم و صدایش را تا انتها زیاد کرد تا دیگر حرف نزنم. امشب زیادی نمک به زخم تنگ دستی امان ریخته بودم، سوز داشت...
صدای سیستم را کم کردم.
- امید؟
- هوم؟
دلخور بود؛ دوباره صدایش زدم: امید؟
نگاهم کرد و دلم برای چهره ی جذابش و آن سبزهای درشت ضعف رفت. دوباره فهمید چه در دلم گذشته که رفع دلخوری شد.
- جون امید؟
- چقدر از درست مونده؟
- خیلی.
- آقای دکتر بشی پولدار میشیا! تخصص جراحی پلاستیک بگیر. لامصب روزی هیچی نباشه دو تا عمل بری و ده تا مریض ویزیت کنی چهل میلیون درآمدت میشه.
دوباره با حرص صدای سیستم را زیاد کرد، من لج بازتر بودم. کمش کردم...
- چی شد، بد گفتم مگه! نکنه دکترم بشی می خوای تو همون اتاق بمونی همچنان. امید تو اصلاً به پول اعتقاد داری!
- نه ندارم! پول خوشبختی نمیاره پروا! این قدر بهش فکر نکن. تخصصم رو خودم انتخاب می کنم نمی خواد برام تعیین رشته کنی.
- لابد قلب آره؟
به وضوح منقبض شدن اجزای صورتش را از زور ناراحتی دیدم. مادربزرگش بر اثر بیماری قلبی فوت کرده و او که تنها سرپرست مادربزرگش بوده نتوانسته بود خرج عملش را بدهد.
بیست و هشت سال سن داشت؛ بچه نبود که از ناراحت کردنش ابا کنم.
- چرا صورت مسئله رو پاک می کنی! چیزی که زیاد داره مملکتمون جراح قلبه. مادربزرگ تو از نبود دکتر نمرد از بی پولی مرد امید!
اخم کرد و در اتوبان سرعتش بیشتر شد.
- مادر من به خاطر پول من و مادربزرگم رو رها کرد و با اون مرد پولدار ازدواج کرد. از هر چی آز و طمع به پوله بیزارم. اگه روزی تخصص بگیرم فقط بیمارهای تنگ دست رو جراحی می کنم.

نویسنده : زهرا بیگدلی

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان سردرد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 169
اشک هایم را پس زدم اما چون باران بهاری، باز هم باریدند.
- من با اجازه تون میرم خونه شون و کارا رو کمک می کنم که انجام بدیم. شما می مونید اینجا دیگه؟
سری تکان دادم و هق زدم: آره، می مونم. شما برید.
کلافه سری تکان داد و پرسید: جاوید چه طوره؟
اشک هایم شدت گرفت: حالش اصلا خوب نیست. حتی نذاشت پیشش بمونم. حق هم داره؛ خیلی بهش وابسته بود و دوسش داشت. آخه چرا این جوری شد؟
چیزی نگفت و ناراحت سرش را پایین انداخت: من برم دیگه. کاری بود بهم زنگ بزنید.
اشک ریزان سری به علامت تأیید کردم و او هم رفت.

تا صبح نه من و نه جاوید چشم روی هم نگذاشتیم. حتی اجازه نمی داد که پیشش بروم و می خواست تنهایش بگذارم.
به مامان هم زنگ زدم و ساعت مراسم خاکسپاری را اعلام کردم؛ آنها هم مثل من و جاوید در شوک به سر می بردند و باورشان نشده بود.
کمی سر و وضع به هم ریخته ام را مرتب کرده و پیش جاوید برگشتم. هنوز هم همان طور نشسته بود و تغییری در حالش ایجاد نشده بود.
- جاوید جان بلند شو بریم.
باز هم سکوت بود و سکوت.
آهی کشیدم و در کمدش را باز کردم و یکی از پیراهن های مشکی اش را بیرون آوردم.
سمتش رفتم و دستش را گرفتم.
- عزیزم پاشو. باید بریم.
تغییری در حالتش ایجاد نشد و باز هم جوابی جز سکوت نداد.
نفس پر غم و کلافه ام را بیرون فرستادم و کنارش نشستم.
پیراهن مشکی رنگ را از دستم گرفت و خودش آن را پوشید و از جا بلند شد. سوئیچ و گوشی اش را برداشت و جلوتر از من از اتاق بیرون زد. پشت سرش رفتم و نگاه نگرانم را به او دوختم. رنگش پریده بود و چشمانش سرد و بی حس.
وارد پارکینگ که شدیم گفتم: می خوای من بشینم؟
تنها به تکان دادن سری به طرفین اکتفا کرد و در سکوت پشت فرمان نشست و به راه افتاد.
جمعیت سیاه پوش از دور نمایان بود و صدای قرائت قرآن و صدای قاری که با آن سوز می خواند، باز هم اشک را مهمان چشمانم کرد.
دست جاوید را میان دستم قفل کردم و سعی داشتم به او بفهمانم که درکش می کنم.
جلو رفتیم. غزاله در حال گریه و فریاد بود و دختری جوان که نمی شناختمش، سعی در آرام کردنش داشت. با دیدن ما دختر را پس زد و سمت ما آمد و خودش را در آغوش جاوید انداخت.
هق هق کنان گفت: دیدی چی شد؟ دیدی مامان گلی رفت؟
جاوید هنوز هم بی حس بود و مات به قبری که فعلا خالی بود نگاه می کرد. حتی حرکتی هم نمی کرد.
به طرف من آمد و هم دیگر را در آغوش کشیدیم و صدای تلخ گریه ی هر دویمان بلند شد.
هنگام تمام کارها باز هم جاوید مات و مبهوت مانده بود؛ انگار که اصلا در آنجا نبود.
نگاهم به قاب عکسش افتاد. درون عکس همان تبسم های مهربان و زیبا روی لب نشانده بود؛ هق هقم بالا رفت و باز هم خود را در آغوش غزاله رها کردم.

در تمام طول مراسم جاوید انگار خشک شده بود و نمی توانست عکس العملی نشان دهد.
هومن کنارش ایستاده بود و با او حرف می زد.
خاکسپاری تمام شد و همگی عزم رفتن کردند. قرار بود اقوام نزدیک و بعضی دوست و آشنایان به خانه بیایند.
پسرهای مامان گلی، یعنی دایی های جاوید و همسر و فرزندانشان را به دلیل آن که مامان گلی عکس هایشان را نشانم داده بود، خیلی زود شناختم.
همگی شان اشک می ریختند و ناراحت بودند از اینکه روزهای آخر را پیشش نبودند اما پشیمانی دیگر سودی نداشت. آن روزها که مامان گلی دلتنگ بود و از این فاصله ها و دوری اشک می ریخت و دلش دیدن آنها را می خواست هیچ کدام نبودند؛ نه در روزهای خوش و نه در روزهای غمگین هیچ کدامشان حضور نداشتند حتی برای عقد من و جاوید هم نبودند و به یاد دارم که مامان گلی چقدر دلگیر شده بود.
دست جاوید را گرفتم و گفتم: بریم.
انگار توان حرف زدن هم نداشت. بی حس نگاهم کرد و بی حرف همراهم آمد.
سمت ماشین که رسیدیم، گفتم: سوئیچ رو بده به من، خودم می شینم.
سوئیچ را از جیبش در آورد و توی دستم گذاشت.
در طول مسیر مدام حواسم به او بود که انگار در دنیایی دیگر سیر می کرد و مات و مبهوت به نقطه ای نامعلوم خیره بود. بریده بریده نفس می کشید؛ انگار که اکسیژن به ریه اش نمی رسید.
نگران پرسیدم: جاوید جان خوبی؟

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

نویسنده: الف.صاد
قسمت 24
خوانش : #سارا_زرع
🆔 @ketabsoti_armi 🌹
[صدا ۱۰:۴۶]

قسمت 24
گوینده:سارازرع

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

حجم : 4 مگابایت
تعداد صفحه : 882 صفحه
قیمت خرید :
15000 تومان
برای خرید بر روی لینک زیر کلیک کنید.
https://Zarinp.al/313107
[عکس 600×400]

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 70
اَهی گفت و با عصبانیت از این همه ضد و نقیض افکارش عقب گرد کرد و به سلولش برگشت. بی توجه به سوالات هم سلولی هایش، پشت به آن ها روی تخت دراز کشید و خیره ی دیوار شد. روز های تیره اش هر روز تیره تر از قبل می شدند!
نمی دانست چقدر گذشته و او همان طور بی حرکت دراز کشیده و به دیوار خیره بود ولی حدس می زد که شب شده باشد، این را از ساکت و خلوت شدن سلول فهمید، چون بقیه برای شام رفته بودند، درد معده اش آن قدر نفس گیر بود که وادارش کرد از جا بلند شود و به سالن غذا خوری برود، هم سلولی هایش با دیدنش برایش جا باز کردند ولی بی توجه به تمام آن ها غذایش را برداشت و به گوشه ای رفت. می دانست که رفتارش بد است و بقیه را می آزارد، ولی خب چه اهمیتی داشت؟ او همه چیز را باخت، حتی آن خانم وکیل گستاخ را! یکی بیشتر و کم تر که توفیری نداشت.
آهی کشید و قیمه را روی برنج بی کیفیتش ریخت و قاشق را به زور در دهانش کرد، مزه ی غذا حالش را بد کرد، ولی چاره ای جز خوردنش نداشت، نمی دانست چرا بعد از گذشت این همه مدت، نمی تواند به غذای زندان عادت کند؟ البته حق داشت، هر کس دیگری هم که دست پخت ساره را می خورد، به این غذای بی نمک و بد مزه عادت نمی کرد.
قاشق را برای بار دوم پر از برنج و قیمه کرد اما به میانه ی راه که رسید، نتوانست آن مزه ی بد را تحمل کند و قاشق در بشقاب رها شد.
ذهن زبان نفهمش دوباره به سمت رامش پرواز کرد و ناخوآگاه فکر کرد دست پخت او چه طور است؟ خیلی دوست داشت که دست پختش را امتحان کند.
حسرتی کشنده به قلبش هجوم آورد و تمام آن را تسخیر کرد.
ظرف غذایش را همان جا رها کرد و با قدم هایی سست از سالن غذا خوری بیرون زد. حس می کرد تبدیل به یک روح شده، او خیلی وقت بود که دست از زندگی برداشته و مردگی می کرد. از همان روز که کنار جسد ساره نشست و دستش را با وحشت به تن خون آلودش زد و پر التماس خواست که چشم هایش را باز کند و ساره برای اولین بار به حرفش گوش نداد، از همان روز او مردگی را آغاز کرد.
با یاد آوری آن روز، قلب درد دیده اش تیر کشید و از شدت درد، دستش را روی آن گذاشت و ماساژش داد.
دنیا با قساوت تمام داشت او را زیر آرواره هایش خرد می کرد و طوفان با درماندگی می دانست که هیچ راه فراری ندارد.
روی تختش دراز کشیده و ساعدش روی پیشانی اش بود. همه خوابیده بودند و تنها صدای خرناس های رضا سکوت را هر از گاهی می شکست، خواب مانند همیشه از او و چشم هایش فراری بود.
سایه ی خودش را که روی تخت دراز کشیده بود روی دیوار رو به رو دید و به سایه ها فکر کرد... سایه هایی که ترسناکند... سایه هایی که پلیدند... او فهمید باید از سایه ها ترسید... سایه هایی که از تو بیرون می آیند و با وجودت تو معنا پیدا می کنند ولی ناگهان به خودت می آیی و می بینی تو را در خود غرق کرده اند، می بینی که در سیاهی سایه ها غرق شدی و هیج راه فراری نیست.
نمی دانست... نمی دانست سایه اش کی وقت کرد آن قدر بزرگ شود که او در خود غرق کند؟ فقط به خودش آمد و خود را در گردابی سیاه یافت، گردابی که فرار از آن ممکن نبود. داشت به این فکر می کرد که زندگی چطور توانست این قدر ناگهانی به زمینش بزند؟ شاید هم ناگهانی نبوده، او آن قدر غرق خوشبختی بود که هیچ چیز نفهمیده.
* * * * *
با سوزش گذرایی که حس کرد، اخم هایش بیشتر در هم رفت، با این حال صدایش در نیامد. بعد از کشیدن تمام بخیه ها، دکتر ماسکش را پایین کشید و دستکش های لاتکس را در آورد و در سطل انداخت، در همان حال با خنده گفت: 《تموم شد، اینم از این》.
تیشرت ساده اش را پایین کشید و 《ممنونی》 زیر لب زمزمه کرد.
- فقط ردش می مونه، البته می تونی لیزرش کنی.
سرد و خنثی نگاهش کرد. این حرف دکتر کام طوفان را تلخ تر از پیش کرد.
- برام مهم نیست.
و واقعاً هم همیم طور بود، وقتی تا یک مدته کم زنده است، جای زخم روی پهلویش هیچ اهمیتی ندارد.
دکتر انگار از سردی کلامش جا خورد که لبخندش روی لبش ماسید. مطمئناً کم پیش می آید تا آدمی به این بی تفاوتی ببیند.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 168
چهره ی مهربانش مقابل چشمانم نقش بست و با یادآوری مهربانی هایش، طولی نکشید که اشک هایم چون سیلی روی گونه هایم جاری شدند که ادامه داد: شما بیاین پیشش بهتره. الان حالش داغونه.
با بغض در حالی که اشک هایم سرازیر بود پاسخ دادم: الان میام.
اشک ریزان لباس هایم را پوشیدم و تقه ای به در مامان و بابا زدم.
برق اتاقشان روشن شد و مامان در را باز کرد؛ با دیدن چشمان گریان من، خواب از چشمانش فراری شد و نگران پرسید: چی شده خزان؟ چرا گریه می کنی؟
هق هق کنان ماجرا را برایش تعریف کردم که با ناراحتی بسیار گفت: ای وای! اون که حالش خوب بود.
- می خوام برم پیش جاوید. حالش می دونم که چه قدر الان داغونه.
تند تند سری تکان داد.
- آره مادر. بری بهتره. برم بابات رو صدا کنم برسونتت.
به اتاقشان بازگشت و لحظات بعد بابا که او هم ناراحت شده بود از اتاق بیرون آمد.
- بریم دخترم.
از مامان خداحافظی کرده و همراه بابا از خانه بیرون زدیم.
اشک هایم قطع نمی شد. در باورم نمی گنجید که گلشیفته ی دوست داشتنی و مهربان دیگر پیش ما نیست. کاش این ها همه یک کابوس بودند...
بابا مرا رساند و خودش هم رفت. کلید را توی قفل چرخاندم و داخل رفتم.
بی اعتنا به آسانسور راه پله ها را در پیش گرفتم و آنها را دو تا یکی طی نمودم. بیچاره جاوید! او با آن همه وابستگی به گلشیفته خانم می دانستم تا چه حد داغان است.
در واحد را هم باز کرده و داخل رفتم. هومن سمتم آمد و گفت: سلام.
کوتاه و بی حال پاسخش را دادم و پرسیدم: کجاست؟
اشاره ای به درب اتاقش داد.
- تو اتاقشه ولی میگه می خوام تنها باشم.
دستی جلوی دهانم نهادم تا صدای هق هق تلخم بالا نرود.
سمت آشپزخانه رفت و لیوانی آب را دستم داد.
هقی زدم و جرعه از آن را نوشیدم.
- آخه چه طور این اتفاق افتاد؟ اون که حالش خوب بود؟
آهی کشید: نمی دونم والا. خودتون هم می دونید که مشکل قلبی داشتند که خیلی هم خطرناک بود و عمل براشون سخت. دیگه امشب حالشون بد میشه و...
هق هقم اوج گرفت و مانع از ادامه دادنش شد.
- خزان خانوم آروم باشید لطفا. شما باید جاوید رو آروم کنید، این جوری بدتر به هم می ریزه.
سری تکان داده و با پس زدن اشک هایم، از جا بلند شدم.
- برم پیشش.
سمت اتاقش گام برداشتم و تقه ای به در زد. جوابی نشنیدم، به همین خاطر در را گشودم و داخل رفتم.

روی تختش کز کرده و زانوهایش را در آغوش کشیده بود.
آرام جلو رفتم و کنارش نشستم. خیره به نقطه ای نامعلوم بود و حتی پلک هم نمی زد. انگار که هنوز هم در شوک این اتفاق تلخ بود.
زمزمه کردم: جاوید جان؟ عزیزم؟
عکس العملی نشان نداد حتی نگاهم نیز نکرد.
جلوتر رفته و دست یخ زده اش را در دست گرفتم و خیره اش شدم.
بغض گلویش را می دیدم، بغضی که گویی راه تنفسش را بسته بود و توان نفس کشیدن را از او سلب کرده بود. باید کاری می کردم.
- جاوید، قربونت برم. یه چیزی بگو.
اشک هایم روان شد: حرف بزن فدات شم. تو خودت نریز.
- تنهام بذار.
لحنش گویی تهی از احساس بود و حتی نگاهش را از آن نقطه ی نامعلوم جدا نکرد.
- کجا برم آخه؟ تو رو با این حال ول کنم؟
بی حوصله و کلافه دستی میان موهایش فرو برد.
- برو بیرون خزان. می خوام تنها باشم.
نگرانش بودم اما لحن سرد و بی حسش ناچارم می ساخت که حرفش را بپذیرم و بگذارم با خودش کنار بیاید.
بوسه ای روی گونه اش کاشتم.
- باشه دورت بگردم. میرم بیرون ولی بازم میام پیشت.
باز هم واکنشی نشان نداد. آهی کشیدم و از اتاقش بیرون آمدم.
هومن تلفنش را قطع کرد و رو به من گفت: امشب بچه هاش می رسند این جا. بابای جاوید هم کاراش رو انجام داده و فردا هم می خوان خاکسپاری رو انجام بدن.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی