👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 72
خسته از این همه افکار متناقض دستی به پشانی ملتهبش کشید و سرش را روی میز گذاشت. به کمی فکر کردن نیاز داشت، حس می کرد مغزش داغ کرده.
بعد از این که کمی آرام تر شد، سر بلند کرد و نگاه ناراحت رامش را روی خودش که دید، گوشی را پای گوش گرفت و رامش زمزمه کرد:
- متاسفم.
- فقط اومدی هی بگی که متاسفی؟
- نه.
- پس چی؟ چه دلیلی داره با این حالت بیای این جا؟
- چون وکیلتم.
- مطمئنم برادرت اصلاً خوشحال نمی شه.
- اون هیچ وقت تو کارای من دخالت نمی کنه، دیروز فقط کنترلش رو از دست داد.
- باشه ولی به هر حال دیگه به تو نیازی نیست.
چیزی که در نگاه رامش شکست را به وضوح دید و بعد صدای بسیار آرام و ناراحتش، انگار هزار بار از پرده ی گوش طوفان عبور کرد.
- چرا؟
طوفان نفس عمیقی کشید.
- چون دیگه وکیل نمی خوام، تصمیم گرفتم بزارم همه چیز دست سرنوشت باشه، ببینم اون من رو به کجا می کشونه.
این بار رامش بود که پوزخند زد.
- یعنی می خوای دست رو دست بزاری تا سرت بره بالای دار؟ به همین راحتی تسلیم شدی؟ اون همه منم منمت کشک بود؟ عشقت به برادرت چی؟ اونم دروغ از آب در آمد؟ جا زدی؟ باورم نمی شه!
نیشخندی از این لحن تهاجمی رامش روی لبش نشست، انگار آن خانم وکیل سرتق برگشته بود، همانی که فکر و ذهن طوفان را به خود معطوف کرد.
با سکوت طوفان، رامش دوباره شروع کرد، البته این بار با لحنی امیدوار.
- این قدر نا امید نباش! حکم اعدامت عقب افتاده و این یه نشونه از طرف خداست، یعنی این که فراموشت نکرده، هنوز باهاته.
طوفان با ناراحتی نگاهش را به کبودی روی پیشانی رامش دوخت و فکر کرد چرا زودتر متوجه آن نشده؟
- من نمی خوام باعث صدمه رسیدن به کسی باشم.
این لحن به دور از غضب طوفان عجیب بود. رامش دستی روی پیشانی اش کشید و مو هایش را روی کبودی ریخت و لبخند خجولانه ای زد.
- این زخم تقصیر سر به هوایی خودمه، بهم هشدار داده بودن که بلایی سرم میارن ولی من بی اعتنایی کردم، نتیجه اش هم این شد.
- ولی به خاطر من بود.
طوفان دستش را روی چشم هایش فشار داد و آهی پر از حزن و اندوه کشید. جایی در قلبش تیر می کشید، هیچ دوست نداشت که آسیبی به رامش برسد.
- اگه پرونده من دستت نبود که تهدیدت نمی کردن، این بلا رو هم سرت نمی آوردن.
رامش لبخند پر اطمینانی به رویش زد.
- من یه وکیلم، شغلم همین طوریه، تو این پرونده این اتفاق نیفته، تو پرونده ی بعدی شاید افتاد، یا پرونده ی بعدیش. تو شغلی که من دارم، از این اتفاقا زیاد می افته، تو نباید خودت رو سرزنش کنی. من با علم به همه ی این چیزا شغلم رو انتخاب کردم.
طوفان بعد از مدت ها لبخند دوستانه ای زد. می دانست که اتفاقی در حال وقوع است و این اتفاق را دوست داشت. اتفاقی که با سخاوت قلبش را گرم کرده بود را باید هم دوست می داشت.
- این لبخندت یعنی همه ی موردا حل شدن؟ بخشیده شدم؟
طوفان با خیاثت شانه اش را برای رامش که با آسودگی این سوال را پرسید، بالا انداخت.
- بخشیدن که نه، فقط برات کمی تحفیف قائل شدم.
رامش خندید و طوفان با لذت به این صحنه خیره شد، دوست داشت این صحنه را ثبت کند تا همیشه آن را ببیند و یادش بیاید که این خنده بار دیگر توانست قلبش را گرم و نرم کند.
- بازم جای شکرش باقیه، من به همینم قانعم.
طوفان با شیطنت چشمکی زد.
- آدم قاتعی هستی.
و بعد بدون این که فرصت جواب دادن به رامش بدهد، با لحنی جدی گفت: 《بابت اتفاقی که برات افتاد و صدمه ای که دیدی من مقصرم و خودمم خیلی خوب این رو می دونم، واقعاً متاسفم》.
لبخندی که طعم تلخی داشت، زد و ادامه داد:
- اگه عمری موند، مطمئن باشد که برات جبران می کنم.
رامش آهی کشید.
- همین الان هم می تونی برام جبران کنی، اگه کم نیاری و هی بدخلقی نکنی، برام جبران کردی.
طوفان سرش را تکان داد و محکم گفت: 《تمام تلاشم رو می کنم》.
این همه نرمش برای خود طوفان هم عجیب بود و می دانست که رامش را هم حسابی شوکه کرد، با این حال رامش هیچ اشاره ای به رفتار های عجیب و غریب طوفان نمی کرد و طوفان از ته دل ممنونش بود.
رامش که انگار در فکر فرو رفته بود، نگاهش خیره به دست های طوفان شد.
- یه استاد داشتیم که می گفت قولا صرفاً برای اینه که بهشون عمل نکنیم، قبلاً این حرفش رو قبول نداشتم ولی حالا دارم.
ادامه دارد...
نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️