👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 25
با خنده سر تکون داد و گفت:
-همین مسیر رو تا اخر برو، رسیدی به تپه های کم ارتفاع، باید بپیچی سمت راست تا خارج بشی، کمی جلوتر میرسی به پارکینگ، هنوز سر شبه و ماشینا هستند هنوز...
بطری رو از دستش گرفتم و هنوز نفسم از درد آروم نگرفته بود، متحیر گفتم:
-تنها برم؟
آروم خندید و به تنه ی خاکی صخره تکیه زد و جوابم رو داد:
-من شرطبندی کردم با دوستام، جی پی اس روشن دارم، آمارم رو می گیرن... اگه امشب بمونم اینجا یه تومن گیرم میاد...
از چنین شرط مسخره ای، تعجب کردم و سر حرف باهاش اینطوری باز شد:
-یه تومن برای یه شب اینجا بودن؟ مگه چشه؟
نفس عمیق کشید و از کوله ی بزرگش پتوی نازکی بیرون کشید:
- اینجا شبا جن و پری داره، آدما نمی تونن بمونن...
یکباره دلم خالی شد و با هول اطراف رو از نظر گذروندم و صدام لرز گرفت:
-اونوقت باید تنهایی برم؟
بی خیال روی خاکا دراز کشید و پتو رو روی تنش انداخت و با خاموش کردن چراغ قوه اش، بی خیال گفت:
-یا میری یا هم تا صبح می مونی همین جا یه تومنو باهات نصف می کنم...
بی هوا و ملتمس بازوش رو گرفتم و درحالی که گوشم از صداهای اطراف پر شده بود، گفتم:
-تو رو خدا بریم، دو تومن بهت می دم منو ببر از اینجا...
خندید: اینقدر زندگی ات رو دوست داری؟
دوباره کشیدمش، بلند شد و نشست و باز لحنم همون بود:
-تو رو خدا بریم، به خاطر یه تومن اخه...
-یه تومن بهونه است، بحث ترسه...
-خب من می ترسم...
لحظه ای در سکوت بین مون طی شد و یکباره صدایی غرش مانند بین دروازه های خاکی پیچید و با ترس خودم رو به تنش چسبوندم و باز التماسش کردم:
- خواهش می کنم...
نفس پووف مانندی کشید و شروع به جمع کردن بند و بساطش کرد و گفت:
-بریم، جهنم ضرر... گفتم برای یه شب تفریح یه تومن کاسب بشما...
کمکش کردم تا پتوش رو جمع کنه و نق زدم: شرط بندی حرامه ها...
خندید و طعنه زد:
- عه؛ دست زدن به پسر مردم چی؟ نکنه نظر داری روم که اینجام جلوم سبز شدی؟
با حرص هلش دادم و می خواستم بلند بشم که پام دوباره تیر کشید و نالیدم.
-اصلا نخواستم... پسره ی بیشعور...
دو قدم نتونستم برم که خودش رو کنارم رسوند و بازوم رو گرفت و تموم مسیر مراقب بود تا جای درست قدم بردارم و وقتی از دره ها دور شدیم، تونستیم تو محل پارکینگ که هنوز تعدادی توریست کمپ زده بودن، ماشین بگیریم و تا استراحتگاه رفتیم.
اونجا با پیدا کردن سعید و آذر ازش جدا شدم و وقتی دوباره تو کشتی و مسیر برگشت دیدمش؛ دیگه دلم برای همیشه رفته بود...
کنجی نشسته بود و هندزفری به گوش، مشغول بازی با گوشیش بود. دلم براش رفته بود و شک نداشتم؛ لنگان تا مقابلش رفتم و دستم رو سمتش دراز کردم.
نگام کرد و لبخند زد:
-خوبی؟ هنوز زنده ای؟
بدون دست دادن، بطری آب دریاش رو سمتم گرفت و کنار خودش برای نشستن جا باز کرد و گفت:
-با وضعی که شما تو دردسر میفتی فکر نمی کردم زنده به خونه برگردی!
با حرص از ضایع شدنم، غریدم: مردک نچسب...
چرخیدم تا قیدش رو بزنم و برگردم سرجام که باز قایق موج برداشت و عجولانه خودم رو به لبه چسبوندم تا اگه بالا آوردم هم کف قایق به گند کشیده نشه.
کنارم ایستاد و این بار با بطری آب، یه قرص هم سمتم گرفت. با ذوق می خواستم از دستش بگیرم ولی فورا پس کشید و با لبخند مرموزش زمزمه کرد:
- یه سری حرفات رو پس بگیر و به یه چیزی ام اعتراف کن تا بدم بهت...
منظورش رو نفهمیدم و مشکوک نگاهش کردم، با شیطنت شروع به شمردن با انگشتاش کرد و گفت:
-پسره ی بیشعور؟
با حرص از لای دندون نق زدم: پس می گیرم...
-مردک نچسب؟
دندونام رو به هم کلید کرده بودم و باز جوابش رو همون طوری دادم:
- پس می گیرم...
-خیلی زشته که یه خانم خوشگل و بانمک به آدم بگه؛ بره گمشه...
نوشته : یغما
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️