👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 113
چهره ی علی بدون تغییر ثابت می ماند.
ـ علی من ازدواج کردم با کامران که چند ماه منو به مرز جنون برد. اون خواستگاریم امد! مادرم قبول نکرد. پدرم روی حرف مادرم حرفی نزد. ولی من پا فشاری کردم. غذا نخوردم با خودم لجبازی کردم بخاطر رسیدن به خواسته ام. ضعیف شدم نحیف شدم. تا اینکه کامران وقتی دید این وصلت شدنی نیست گفت که میرم. واسه همیشه میرم. از ایران میرم که من و اثری از من نباشه. ولی فکرش منو دیونه کرد. باز مریض شدم. خودمو باختم. تا مرز جنون رفتم.
هق هق کنان اشک می ریزم.
ـ ازدواج کردی! مخفیانه ازدواج کردی! با برگه ای که دادگاه بهت داده بود ازدواج کردی. همین که کامران رو بدست آوردی برات کافی بود. حس خوشبخت ترین ادم روی کره زمین داشتی درسته.؟
چشمانم از تعجب گرد می شود.
ـ شما می دونستید ازدواجم مخفیانه بود.
از روی صندلی بلند می شود و نزدیک پنجره می رود.
ـ زندگی مثل یه رود خونه اس. وقتی یه مسیر رو رفتی دیگه نمی تونی برگردی. باید ادامه ی مسیر رو بری. مثل زندگی الان تو!
تو باید ادامه ی مسیر بری بدون هیچ دغدغه ای. بدون هیچ استرسی ولی...
نگاهم می کند. مردمک هایش آرامم می کند.
ـ باید تجربه ها را گوشه ی ذهنت بزاری توی یک قاب قشنگ که همیشه چشمت بهش بخوره. تجربه باید توی ذهنت موندگار باشه. نباید توی صندوقچه پنهونش کنی و بگی گور پدر زندگی. فریماه باید تجربه ها رو تو زندگیت عملی کنی. نمی گم افسوس گذشته رو بخور نه حرف من چیز دیگه ایی. می گم تجربه رو معلم زندگیت کن. اشتباهات اگه تجربه بشن از تو انسان میسازه اگه در حد حسرت بشه . تو رو از پا در میاره بیمارت می کنه. ضعیف و افسردت می کنه مثل چند ماه پیش...
باورم نمی شود از تمام ماجرا با خبر باشد.
ـ قوی باش فریماه. با مشکلات مبارزه کن نه اینکه دست و پنجه نرم کنی. مشکلات رو با قدرتت از بین ببر. خودتو دست کم نگیر فریماه تو یک انسانی. تو اشرف مخلوقاتی. تو اختیار داری. قدرت انتخاب و تصمیم گیری داری پس راه درست رو انتخاب کن.
لب هایم می لرزد فکم منقبض است.
ـ شما از اینکه ازدواجم پنهونی بود خبر داشتید؟
می خندد لطیف و مهربان.
ـ اره می دونستم فریماه. می دونستم و خودم رو گذاشتم جای تو. تو دروان سختی رو پشت سر گذروندی و از اون سخت تر مادر و پدرت بیشتر اذیت شدن و این می تونه دردناک باشه.
دستش را روی گودی کمرش می گذارد.
ـ تو می تونستی صبوری کنی. می تونستی با پدر و مادرت بیشتر حرف بزنی. تو تنهاترین راه انتخاب کردی فریماه.
روی تخت حالت نشسته می گیرم.
ـ بهم نمی گید کی بهتون گفته؟ نکنه کار مژگان؟
مصمم جواب می دهد.
ـ نمی گم چون قرار نیست هر حرفی هر کسی بهم گفت جار بزنم که کی گفته.
نزدیک سرم می شود..
ـ یکم استراحت کن من میرم حیاط یکم حال و هوام عوض بشه.
باورم نمی شود این همه مدت می دانست که من چه کرده ام ولی به روی خودش نمی آورد.
روی تخت دراز میکشم و خیره به سقف به فکر فرو می روم. به مادرم چه بگویم؟ با چه رویی به پدرم نگاه کنم؟ لحظات برایم مبهم است و دعا می کنم که هر چه زودتر زمان برایم بگذرد.
نوشته : زینب رضایی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۸/۱۲/۰۶