👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 79
از روی صندلی اش برخاست.
- باشه، ممنونم دکتر.
پلک روی هم گذاشتم و او از اتاق خارج شد.
لپ تاپم را روشن کردم و منتظر ورد بیمارم ماندم، خوشبختانه انتظارم طولانی نشد و مرغ خیالم به پرواز در نیامد.
به رسم ادب کمی به احترامش نیم خیز شدم و او را دعوت به نشستن کردم.
- سلام، خیلی خوش اومدید.
جوان خوش قامت مقابلم لب به لبخند زد و دعوتم را لبیک گفت.
- سلام آقای دکتر، سپاس.
پوشه ای جدید در لپ تاپم باز کردم و مشغول پرونده سازی از روی مشخصات دفترچه اش شدم.
- آقا ابراهیم من گوشم با شماست.
کمی روی صندلی اش جا به جا شد.
- آقای دکتر چند وقت بود احساس می کردم سرعت کارهام پایین اومده، اولش گفتم شاید خیالاتی شدم ولی این مسئله تا جایی پیش روی کرد که من مجبور به ترک کارم شدم چون یکی از مهم ترین ملاک ها توی کار ما آتشنشان ها سرعت عمله.
دیده از صفحه ی نمایش و لغات تایپ شده گرفتم و به او دادم.
- این تنها علامتیه که متوجه اش شدید؟
دستانش را روی دسته های صندلی گذاشت و به پشتی آن تکیه داد.
- نه، راستش الان چند وقته که تو حالت استراحت یا وقتی نیاز به تمرکز بالا دارم دست و پاهام شروع به لرزیدن می کنه و این مسئله حسابی روی اعتماد به نفسم تأثیر منفی گذاشته.
سر تکان دادم و پرسیدم: این لرزش ها توی هر دو سمت بدنتونه یا فقط یه طرفه؟
انگار نیاز به یادآوری چیزی داشته باشد کمی مکث کرد و سپس دستی به چانه اش کشید.
- تا جایی که یادمه اوایل فقط یه طرف بود ولی الان کل بدنم رو در برگرفته البته لرزش سمت راست بدنم خیلی بیش تره.
ابرو بالا انداختم.
- گفتید اویل، مگه چند وقته که این حالت ها رو دارید؟
سرش را به چپ و راست تکان داد و منحنی لبانش را به نشانه ی تفکر کمی به پایین خم کرد.
- حدود یه ساله.
اطلاعاتش را ذخیره کردم و مشغول نوشتن آزمایش و فیزیوتراپی در دفترچه ی بیمه اش گشتم.
- به احتمال نود و نه درصد بیماری تون پارکینسونه اما من برای اطمینان یه آزمایش براتون نوشتم که توی همین بیمارستان می تونید انجام بدید و جوابش رو برای من بیارید تا اون موقعه لطفاً مدام جلسات فیزیوتراپی رو دنبال کنید.
دستانش را در هم گره زده بود و سعی داشت آرام باشد.
- بیماری خطرناکیه؟ از چی میاد؟
از پشت میز بلند شدم و مقابلش نشستم.
- بیماری واگیر داری نیست و اغلب توی افراد مسن قابل مشاهده است البته هستن جوون هایی که دچار این بیماری شدن، علت بروزش از بین رفتن سلول های ترشح کننده ی ماده ای به نام دوپامینه که یه نوع انتقال دهنده ی عصبیه.
نفس عمیقی کشید و لبه ی صندلی نشست.
- با این حساب یعنی درمان دارویی نداره، درسته؟
نگرانی اش را درک می کردم، جوان بود و هزاران رویای کوچک و بزرگ در سر داشت.
ظرف شیشه ای پر از شکلات روی میز را برداشتم و مقابلش گرفتم.
- داره ابراهیم جان حتی گاهی عمل جراحی هم پیشنهاد می شه ولی چه کاریه وقتی می تونیم با مصرف مواد طبیعی مثل گوجه و فلفل به خواستمون برسیم، بریم سراغ مواد شیمایی؟
شکلاتی را از درون ظرف برداشت.
- حق کاملاً با شماست، شرمنده که با سوال هام این قدر اذیتتون کردم.
من هم مثل او ایستادم.
- ببینم پسر اهل سیگار و قلیون که نیستی؟
چشم درشت کرد و گفت: نه، بهم می خوره باشم؟
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.
- نه، خواستم بگم اگه اهلشی نیکوتینش می تونه بهت کمک کنه ولی حالا که نیستی دیگه سمتش نرو چون سودش به ضررش نمی صرفه.
او هم مانند من خندید و سمت در رفت.
- حتی اگه سودش به ضررش می ارزید هم نمی رفتم، خدانگهدار آقای دکتر.
خنده ام به لبخند تحسین آمیز تبدیل شد.
- خدا پشت و پناهت.
نیم روز پر کاری را پشت سر گذاشته و همان طور که در پارکینگ منتظر خانم انتظاری بودم، جبرهای درون ذهنم را سبک و سنگین می کردم تا مقادیر دو معادله ام برابر شوند و هدفم در تیرس قرار بگیرد.
با صدای باز و بسته شدن در ماشین بی حرف استارت زدم و پایم را روی پدال گاز فشردم، دقایقی بعد به کافه رستوران مورد علاقه ام رسیدیم.
دکمه ی آسانسور را لمس کردم و کنار خانم انتظاری منتظر رسیدنش به پارکینگ برج شدم.
فضای باز و دیدن نمای شهر بدون شنیدن هیاهویش مسبب پر شدن تک تک میزها بود.
نوشته : زهرا حشم فیروز
ادامه دارد....
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۸/۱۲/۰۶