پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 49
من از انجام دادن هر کاری عاجز بودم و فقط ایستاده بودم و هاج و واج او را نگاه می کردم
- راستی تو اینجا چه می کنی؟ ولی خیلی خوشحال شدم دیدمت. فکر نمی کردم اینقدر زود دعام مستجاب بشه
جوابم فقط نگاهی بود که خودم هم نمی دانستم چه معنایی دارد
- خیلی خشگل شدی، خشگل تر از اون چه که با تصورت این دوسال را پشت سر گذاشتم
جوابم قطره های اشکی بود که گونه هایم را خیس کرد
•چرا گریه می کنی؟ آهان! اشک شوقه. حداقل جواب سلامم را بده دختر خوب...
با لبانی که خشک شده بود تمام تلاشم را کردم تا جواب دهم، اهسته زیر لب سلامی دادم. بصیر لبخندی زد و ناگهان انگار چیزی یادش افتاده باشد دست در کوله اش کرد و چیزی بیرون آورد و از من خواست دستم را جلو ببرم، بی اراده دستم را روبرویش گرفتم و او دستبندی که با مهره های چوبی ساخته شده بود و روی آن نقش های ریز و کوچکی بود را در دستم گذاشت.
- این را خودم برات درست کردم
می خواستم بخندم اما گریه نمی گذاشت .
باز که داری گریه می کنی؟ رویم را برگرداندم و بر لب چاه نشستم، دستم را روی صورتم گذاشتم و شروع به گریه کردم.
بصیر نگران کنارم نشست. چیزی شده اتفاقی افتاده؟ برای پدرم اتفاقی افتاده؟ چرا همه جا ساکته دختر مردم از نگرانی بگو چی شده ؟
اما باز هم جوابی نداشتم . بصیر دستش را جلو آورد تا دستم را بگیرد، اما خود را کنار کشیدم
در همین وقت کربلایی او را صدا زد. نمی دانم از چه وقت پشت سرمان ایستاه بود.
بصیر به سمت پدرش رفت و خود را در آغوشش جای داد. من هم نگاهی به کربلایی انداختم که گوشه ی چشمانش از اشک پر بود،ازغم شکست بصیر بود یا از ذوق برگشتن او نمی دانم.
از کنارشان گذشتم و وقتی به اتاقم بر می گشتم بصیر چند بار صدایم زد
-ماهرخ.. ماهرخ... کجا می ری؟
برگشتم و نگاهی به او انداختم که کربلایی اشاره کرد که به اتاقم برگردم
من هم پا تند کردم و به اتاق کوچکم برگشتم در را محکم بستم روی زمین نشستم
کمی بعد بلند شدم و زیر در را کمی باز کردم و به بیرون نگاه کردم
بصیر هنوز مات، وسط حیاط ایستاده بود و به اتاق نگاه می کرد که کربلایی او را صدا زد و کنار خود نشاند.
نمی دانم که چه حرفی به او می زد اما نصیر کنار چاه نشسته بود و نگاهش را بین اتاق و کربلایی می چرخاند و ناگهان از روی زمین بلند شد و ساکی که در دست داشت را آن چنان پرت کرد که میان شاخه های درخت سپیدار اسیر شد و شروع به داد و فریاد کرد. سپس صورت بر افروخته اش را به سمت اتاق برگرداند و فریاد زد:
- من که قول دادم نمیرم ....
کربلایی هم سر به زیر انداخته بود و هیچ نمی گفت صدای داد و فریاد بصیر گوش هایم را کر کرده بود دستم را روی آن ها گذاشتم و چشمانم را بستم.
ولی طاقت نیاوردم در اتاق بمانم انگار این اتاق می خواست نفسم را بند بیاورد برای همین به بیرون دویدم.
بصیر مثل، گرگ زخمی به خود می پیچید، مطمئن بودم که اگر در آن لحظه نصیر را می دید، حتماً او را می کشت... چند قدمی به سمتش برداشتم در چشمان به خون نشسته اش نگاهی کردم. نزدیکم شد و
گفت: چرا؟؟ مگه قول نداده بودی؟
تمام تلاشم را کردم تا بتوانم حرف بزنم و فقط دوتا کلمه از دهانم خارج شد
- مجبورم کردند.
بصیر دستی به صورتش کشید، سرش را جلو آورد و فریاد کشید:
- گفتند بصیر مرده! شوهر نکنی به نصیر ترش می شی می مونی گوشه ی خونه؟
جوابم فقط قطره ی اشکی بود که پایین چکید بصیر چند بار به سمت کربلایی رفت تا به او چیزی بگوید اما هر بار پشیمان می شد. بعد درحالی که دستش را مشت کرده بود آن چنان بر تنه درخت، کوبید که خودش از درد ابروهایش را درهم کشید وبعد پا تند کرد وبه سمت اصطبل رفت اسب سیاهش را که این دوسال کربلایی خوب مواظبت کرده بود را بیرون آورد و در پلک بر هم زدنی از حیاط بیرون رفت

من هم همان گوشه ی ایوان نشستم و سرم را بر دیوار کاه گلی تکیه دادم، نگاهم به مشت بسته ام افتاد، مشتم را باز کردم، دستبند، هنوزدر دستم بود نمی دانستم باید با آن چه کار کنم

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۰۶

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی