پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 114
چایی را دم می گذارم و برای اخرین بارمقابل آینه ی قدی می ایستم. برجستگی شکمم انقدر زیاد نبود ولی برای من که اندام نسبتا لاغری داشتم بیداد می کند که بار دار هستم.نفس عمیقی می کشم و خودم را برای آمدن پدر و مادر مهیا می کنم.
جمله ی آخر علی را درون ذهنم حلاجی می کنم.
(با قدرت جلو برو فریماه. اگه گفتن سقطش کن با سیاست قانعشون کن.)
قدرت! مدت ها بود که از قوی بودن دور بودم. از اینکه بتوانم حرف دلم را با سیاست روی زبان جاری کنم بیم داشتم.
از مقابل اینه دور می شوم و حیاط تاریک را در دل شب تماشا می کنم و منتظر می مانم تا با صدای زنگ دلم بریزد و تمام بشود آنچه را که در این چند ماه پنهان کرده بودم.
قل قل قورمه سبزی روی اجاق گاز مرا به سمت آشپز خانه می کشاند. در قابلمه رو بر می دارم. و با ملاقه غذای داخل قابلمه را مخلوط می کنم. عطرش هوش از سرم می رباید و لبخند بر لبم جان می گیرد که توانسته ام قورمه سبزی را برای بار اول جا افتاده و خوش عطر در بیاورم.
صدایی زنگ خانه می شود هشدار برایمِ هشدار برای تمام شدن این ماجرا. هشدار برای رویا رویی با مادری که دخترش را در لباس بار داری ببیند.
در را باز می کنم ولی سرمایی بیرون هم مغلوب شده است. حرارت تنم به قدری است که فقط نیاز به یخبندان دارم.
ـ کیه؟
ـ فریماه باز کن مامان.
صدای مادرم است که اکنون در این روستا پشت در خانه ی قدیمی می پیچد....

در را باز می کنم و جسمم را پشت در پنهان می کنمِ لبخندی به سختی روی لب هایم می نشانم.
پدر و مادر داخل می شوند و مادر به سمتم می آید و مرا در اغوشش می گیرد.
ـ چقدر دلم برات تنگ شده بود.
پدر بعد از مادر مرا در آغوشش می کشد و پیشانی ام را می بوسد. بوسیدنش مرا آرام می کند.
ـ بریم تو مامان و بابا اینجا خیلی سرده.
مادر و پدر جلوتر از من وارد خانه می شوند و من به دنبالشان داخل می شوم.
پدر روی صندلی می نشیند و نگاهم می کند.
ـ چه خونه ی کوچیکی ولی خیلی با صفاس.
مادر به سمت سرویس می رود و من برای فرار از نگاه پدر به اشپزخانه می روم.
سه فنجان چایی می ریزم و روی میز می گذارم.
هنوز چشمان پدر خیره به من است. نمی دانم بویی از ماجرا برده است یا نه.
مادر از سرویس خارج می شود. و سراغ کیفش می رود.
ـ یکم برات خوراکی از تهران آوردم.
پاکت خوراکی را از داخل کیف خارج می کند و چند لباس های رنگارنگ نزدیکم می آورد. زیر روشنایی چراغ صورتم را می کاود.
ـ خدا رو شکر رنگ و روت بهتر شده. معلومه اینجا راحتری.
لبخندی از روی اجبار می اندازم.
ـ این لباسها رو برات گرفتم. پاشو ببوش ببین اندازته.
نگاهی به اطراف خانه می اندازد.
ـ اتاق نداری؟خب پاشو تو حموم.لباستو عوض کن.
سرم را پایین می انذازم. نمی خواهم حرفی بزنم. همه چیز مشخص است. بارداری من مشخص است. چهره ی ورم کرده ی من مشخص است.
ـ نمی خوای بپوشی؟
از روی تخت بلند می شوم. جرات به خرج می دهم و با همان برجستگی شکمم به سمت آشپزخانه می روم. می فهمم که مادر خیره به من است.
ـ من برم سفره رو آماده کنم.
مادر به دنبالم به آشپزخانه می آید.
ـ فریماه برگردد ببینمت.
ملاقه ای که به دست دارم را درون قابلمه می گذارم و بدون اینکه به چشمانش نگاه کنم می چرخم.
ـ تو...تو...تو... حامله ای؟ آره فریماه حامله ای؟
هنوز سر به زیر هستم ولی حرفم را به زبان می آورم.
ـ آره من حامله ام.
مادر محکم بر روی صورتش می کوبد.
و پدر کنارش می آید.
ـ ازدواج کردی؟
سرم را بالا می گیرم.
ـ مامان من از کامران حامله ام. چرا فکر می کنید من هنوز بچه ام؟ یعنی من آنقدر پستم که هر روز زن یکی میشم؟ همون روز که کامران بیمارستان بود حالم بد شد. آزمایش گرفتن همون روز فهمیدم بار دارم.

نوشته : زینب رضایی

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان باران میبارد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۰۷

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی