پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 81
برخلاف من، او غذایش را به بازی گرفته و فکرش دربند بود.
لقمه ای کوچک سمتش گرفتم.
- به چی فکر می کنی؟
صدایم را شنید و تکان خفیفی خورد.
- به عاقبت این ازدواج.
با چشم به دستم اشاره کردم.
- عاقبتش هر چی باشه به صلاح هر دوتامونه.
لقمه را از دستم گرفت و کنار بشقابش گذاشت.
- نه تا وقتی که قبیله ی مادریم با اصل قضیه ی صیغه مشکل دارن.
لیوان دلسترم را برداشتم.
- قبیله ی مادریت؟ واضح حرف بزن من متوجه ی منظورت نشدم.
با انگشتان ظریفش موهای رقصان در بادش را به حصار مقنعه راند.
- آره، من مادرم کُرد بود و مردم اون جا صیغه رو مثل جزام می دونن و اصلاً قبولش ندارن.
جرعه ای از محتویات درون لیوان نوشیدم و اجازه ی شعله کشیدن به آتش ظن درونم را ندادم.
- مگه نگفتی جز عموهات کسی رو نداری؟
دیدگانش غرق طوفان گشته بود و او تمام سعی اش را می کرد تا کشتی اش سالم به مقصد برسد.
- آره گفتم چون وقتی برای اولین بار خودم رو شناختم دردی به جونم نشسته که تازه فهمیده بودم در حقم خیانت شده!
نمی دانم هذیان می گفت یا قصد تحت تأثیر قرار دادن من برای به بار نشستن خواسته اش را داشت؟
مانده بودم واکنش درست چیست؟ باید اخم می کردم یا دلداریش می دادم و از گذشتن روزهای تاریکش می گفتم؟
کلافه پنجه میان موهایم فرو بردم و نفسم را فوت کردم.
- خب؟
همان تک کلمه ی کوچک و عاری از احساسم مقاومتش را شکست و کشتی اش به گل نشست.
- خود زنی و داد و بی داد کردم، گفتم اگه راضی نشن از اون روستا بیرون بزنیم یا خودم رو می کشم یا یه کاری می کنم حرف نوه ی خان نُقل زبون هر خاله زنکی بشه! ترسیده بودن و راضی شدن، با هم اومدیم این جا ولی قبلش خان من و خانواده ام رو عاق کرد آخه شرط ازدواج پدر و مادرم زندگی توی اون روستا و جلوی چشماش بود و این بلا رو درست وقتی سرم اورده بودن که پدرم تو مأموریت کاری بوده و وقتی هم برگشته کار از کار گذشته بوده.
مگر پاییز نبود پس چرا او همچون ابر بهار می بارید و دلم را با عذاب صیقل می داد؟
- چاوجوان من رو ببین! گذشته ها دیگه برنمی گردن و قرار نیست تو عذاب بکشی یا از کسی بترسی حداقل تا وقتی من زنده ام!
دندان های برفی اش بهم می خوردند و شعر درد و بغضش را می سرودند.
- می ترسم حالا که دارم دوباره خلاف میلشون عمل می کنم ویرون بشن روی زندگی مون!
اشتهایم رخت بسته و من به تماشای دویدن ثانیه ها نشسته بودم.
نگاهی به ساعت مچی ام انداختم.
- نترس، اتفاقی قرار نیست بیفته. حالا غذات رو بخور تا بریم، من یه عالمه کار دارم.
جرعه ای آب نوشید و قطرات اشکش را پس زد.
- سیر شدم، ممنون.
برخاستم و کتم را برداشت.
- تا من می رم حساب کنم تو هم یه آب به دست و صورتت بزن.
دقایقی بعد کنار هم درون ماشین نشسته بودیم و من دنبال بنگاهی برای فراموش کردن خاطرات آن خانه بودم.
- دیگه نمی ری بیمارستان؟
نظر از سر در مغازه ها گرفتم و به او دادم.
- نه، باید دنبال یه خونه ی جدید و ترجیحاً دو طبقه باشم.
کمی مِن و مِن کرد و سپس گفت: خب شما و شقایق بیاید پیش من.
اخم هایم را در هم کشیدم.
- ممنون ولی امکانش نیست.
به در ماشین تکیه داد و آرام پرسید: چرا امکانش نیست؟
ماشین را کنار خیابان پارک نمودم.
- چون من نمی خوام.
سمتش خم شدم و از داشبورد مدارک لازم را برداشتم و خواستم از ماشین پیاده شوم که مانع شد.
- ولی اگه قبول کنی خیال من خیلی راحت تره و همه اش تو فکر از بین رفتن یادگار پدر و مادرم نیستم.
مدارک را روی پاهایم رها کردم و خیره ی چشمانش گشتم.
- من این طوری راحت نیستم.
او هم ملتمس نگاهش را به تاریک ترین بخش وجودی ام داد.
- خواهش می کنم قبول کن، مگه قول ندادیم به هم کمک کنیم؟
به نشانه ی تأیید سر تکان دادم و ماشین را از پارک در آوردم.
- باشه، شناسنامه و کارت ملیت باهاته؟
زییپ کیفش را باز نمود و با اطمینان خاطر جواب داد: آره، اصولاً همیشه تموم سندهای مهم و مورد نیازم همراهمه.
«خوبه ای»را زمزم کردم و جلوی اولین دفتر ازدواج ترمز زدم.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۰۷

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی