👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 115
رنگ صورتش مثل گچ سپید می شود.
ـ چرا نگه اش داشتی؟ اخه چرا فریماه؟ من هنوز عقد پنهونیتو به کسی نگفتم ولی با این ظاهرت چیکار کنم؟ مردم هزارتا حرف در میارن. میگن دختره رفته اردبیل و با کس و نا کس خوابیده و حامله شده؟ من اگه می تونستم شناسنامتو از همه قایم کنم ولی شکم و بچه رو چجوری قایم کنم؟ مردم منتظرن هزارتا حرف در بیارن.
پدر مادر را آرام می کند. و رو به من می گوید.
ـ یه لیوان آب قند درست کن براش بیار.
چند قندی داخل لیوان آب می ریزم و همینطور که هم می زنم به سمت مادر می روم. مادر سرش را گرفته است و می نالد.
ـ اخه نمی گن این بچه رو از کجا آوردن؟
با بغض می گویم.
ـ من دیگه به اون خراب شده بر نمی گردم. همینجا می مونم و کار می کنم. از چی می ترسی مامان. این بچه اخرین یادگاری ازکامران.
با عصبانیت می توپد.
ـ بس کن دیگه کامران کامران کامران. خدا لعنت کنه اون کامران که از وقتی پاش به خونمون باز شد بدبخت شدیم.
پدر لیوان آب قند را از دستم می گیرد.
ـ بخور شهین حالت خوب نیست.
لیوان آب قند را پس می زند و با گریه می نالد.
ـ همین امروز و فردا باید بچه رو بندازیم. من نمی خوام این بچه بدنیا بیاد.
ـ شهین آروم باش. خسته نشدی از اینکه این دختر و امر و نهی کردی. فریماه خودش این راه رو انتخاب کرد. خودش خواست که بچه اش بمونه. پس دیگه نباید مجبور به کاریش کنیم.
ـ جواب در و همسایه و فامیل چی بدیم؟ نمی گن دخترتون بدون شوهر چطور حامله شده؟ هزارتا حرف و حدیث در میارن.
لجبازی به خرج می دهم.
ـ من بچه رو سقط نمی کنم. چون الان جون داره. حرکت می کنه. من اینکارو نمی کنم مامان.
پدر با صحبت هایش مادر را آرام می کند. از عکس العمل پدرم تعجب زده می شوم. نه نگران شد نه عصبی!
ـ شهین این بچه نوه ی توعه. من نمی فهمم چرا اینقدر دلت سنگ شده.
اشکش را با گوشه ی روسری پاک می کند.
ـاگه بچه بیاد ابرومون میره. پس همون بهتره که نیاد.
از حرف هایش به ستوه می آیم بلند می شوم و سفره را پهن می کنم.
ـ مامان این بچه رو نمی تونم سقط کنم چون تو پرونده دادگاهی تقسیم ارث کامران ثبت شده بار دارم. بعد از اون آن قدر دوسش دارم که نمیتونم ببینم یک مو از سرش کم بشه.
پدرم بشقاب ها را از دستم می گیرد.
رفتار پدر برایم عجیب است. شاید از ماجرا با خبر باشد مثل علی که از ماجرای ازدواج من با خبر بود. حدس و گمانم به سمت علی می رود. شاید علی به پدر چیزی گفته است.
ـ بابا شما می دونستید من حامله ام؟
مکثی می کند و در چشمانم ریز می شود.
پاسخی نمی دهد و برای کمک کردن به آشپزخانه می آید.
نزدیکش می شوم.
ـ می دونستید بابا؟
آرام صحبت می کند تا مادر متوجه نشود.
ـ می دونستم ولی بهتره مادرت چیزی نفهمه.
مطمئن می شوم که علی در این مورد حرفی زده پس پدر می توانست ازدواج مخفیانه ام را به پدر گفته باشد.
سگرمه هایش در هم است و این یعنی از انتخاب مسیر زندگی و تصمیمی که گرفته ام ناراحت است. ولی تا کی؟
غصه ی مادر مرا وا می دارد تا حرفم را به زبان بیارم.
ـ خیلی دوست دارم همون دختری باشم که مثل قبل تر ها بهتون بگم چشم ولی نمی تونم. مامان من می خوام باهاتون رو راست باشم صاف و صادق! از این همه موش و گربه بازی کردن خسته شدم. نمی خوام زود زیر حرفاتون کمر خم کنم و نتونم نظرمو به کرسی بنشونم. نمی خوام فریماه قبلی باشم. دیگه نمی خوام بهتون دروغ بگم. پس شما هم کمکم کنید.
نوشته : زینب رضایی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۸/۱۲/۰۷