پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 116
مادر قاشقش را درون بشقابش می گذارد.
ـ شهین ما اشتباه کردیم ما از همون اول تند رفتیم. باید بهش حق انتخاب می دادیم. ما یه طوری رفتار کردیم که فریماه تونست بزرگترین انتخاب زندگیشو ازمون مخفی کنه. مقصر فقط فریماه نیست اینجا من و تو بیشتر مقصریم.
ـ پس تکلیف در و همسایه چی میشه؟ جواب اونا رو چی بدم؟
پدر کلافه می گوید.
ـ در و همسایه هر چی دوست دارن بزار بگن. اصلا به اونا چه؟ باید یاد بگیریم واسه خودمون زندگی کنیم و به حرف و حدیث مردم اهمیت ندیم. انوقت زندگی برامون قشنگتر میشه!
نگاهم به مادر قفل است و منتظر یک لبخندشم. لبخندی که به من بفهماند که از آوردن این بچه به این دنیا راضی هست.
پدر و مادر چند روزی را کنار من می مانند. مادرم با این مسئله کنار نیامده است ولی پدر قول می دهد در این چند ماه باقی مانده مادر را راضی کند. رابطه ی پدر با علی فراتر از یک دوست می شود و گاهی حس پدر و پسر در این رابطه به چشم می خورد.
****

کاسه ی گل سرخ مملو از آب را بر روی جاده خاکی می ریزم و نگاهم به اتومبیلی که هر لحظه از من دور می شود می دوزم. مادرم می رود پدرم می رود و باز زندگی تنها در آن خانه ی کوچک شروع می شود. هوا سرد است و دستانم بد جور یخ زده اند. به داخل خانه می روم و بعد از بستن در به سمت آشپزخانه می روم. نگاهی به سر و وضع خانه می اندازم. مادر همه ی خانه را برق انداخته بود و این یعنی دلش تا حدودی رضایت به نگه داشتن این بچه را دارد.
خسته ام خسته و دلگیر، درست مثل الان مثل غروب یک جمعه دلگیر زمستانی.
روی تخت دراز می کشم و پتو را تا گردنم می آورم.
نگاه می کنم به همان نقطه ی مبهم روی سقف که مرا همیشه به گذشته می برد. نمی دانم چرا امروز گم گشته ای دارم که نمی دانم کیست. نمی دانم کجای این زندگیم است. شاید دلم برای در آغوش کشیدن سنگ قبرش تنگ شده است...

سه ماه بعد
شش ماهی است که رنگ ساختمان های بلند و آسمان خراشهای تهران را ندیده ام. ریه هایم از هوای آلوده ی تهران نچشیده است و من در سرمای یخ بندان اردبیل به جایی اینکه یخ ببندم خودم را ساخته ام. کارم را با عشق دنبال می کنم و گاهی برای درمان به روستاهای مجاور سفر می کنیم. سخت است ولی برایم شیرین. گاهی اوقات به این فکر می کنم که همیشه خوشی ها شیرین نیستندِ مثل عشقی که به کامران داشتم اگر مثل چایی نبات شیرین و مطبوع بود ولی انتهایش مثل قهوه ی اسپرسو تلخ و گس"
گاهی سختی ها برایم شیرین تر است. مثل بار داری و این روز ها که بسیار سنگین شده ام. به سختی راه می روم نفس می کشم ولی سختی اش شیرین است. سختی اش به یک دنیا می ارزد.
پسرم درون شکمم بزرگ می شود تکان می خورد و من گاهی با خواندن لالایی های کودکانه ام او را به آرامش فرا می خوانم مثل علی! گاهی که دلم می گیرد و کنج خلوت خانه را برای گریه کردن انتخاب می کنم حرف های علی رو در ذهن حلاجی می کنم. نمی دانم چرا ولی حرف هایش برایم حکم لالایی دارد که آرامم می کند.
نفس عمیقی می کشم و با دردی که در ناحیه لگن داشتم به سمت بیمار می روم. روی سطح پوست را با پنبه و الکل تمیز می کنم و با احتیاط آمپول را می زنم.
زن تشکر می کند و با آه و ناله روی تخت می نشیند.نگاه به شکمم می اندازد و می گوید.
ـ بسلامتی خانم پرستار شنیدم که اقای دکتر حاملتون کرده

نوشته : زینب رضایی

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان باران میبارد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۰۷

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی