پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 53
اولین بار صدایت را شنیدم بین گندم زارها در دشت، آواز میخواندی و شیطنت می کردی. به سمتت آمدم ازپشت سر، چهره ات را نمی دیدم اما از اینکه روسری بر سرنداشتی معلوم بود دختربچه ای.
کمی که تماشایت کردم ، روبرگرداندی و من نا خودآگاه دلم لرزید. زود آن جا را ترک کردم و خود را ملامت کردم که به دختر بچه ی نظر انداختم. اما از آن روز در تمام دشت و کوه و ده به دنبال رد و نشانی از تو بودم و هرجا می دیدمت از دور تماشایت می کردم.
از طرفی باخود می گفتم، کاش چندسال بزرگتر بود، تا به خواستگاری اش می رفتم از طرفی می گفتم اگر بزرگتر بود،نمی توانست آزادانه میان گندم زار ها و علفزار ها موهایش را به دست باد بدهد و دل و دین از من ببرد.
تمام شب ها با خودم در جنگ بودم برای فراموش کردنت و روز ها در کوه و دشت به دنبال تو می ِگشتم و دیدم نمی توانم افساردلم را به دست بگیرم، پدرم را به خواستگاری ات فرستادم تا تکلیف روز وشب بودن زندگی ام مشخص شود. وقتی پدرت گفته بود دخترم کوچک است، سعی ام را کردم که عاقل باشم وبرای همین به حرف پدرم گوش دادم و زینب ازدواج کردم . آن روز که تو و زینب را باهم در کنار چشمه دیدم، فهمیدم که زینب دختر زیبایی است، اما نگاه تو را بیشتر دوست دارم.
با زینب زندگی خوبی داشتم و خیلی هم دوستش داشتم ،گاهی آن چنان دلم برایش تنگ می شود که نمی دانم باید سر به کدام بیابان بگزارم ، اما ماهرخ، من هیچ وقت نتوانستم به دلم بفهمانم که تو را نخواهد! من از احساس تو به بصیر بی خبر بودم، بصیر هم دوسال بود که از ده رفته بود و نامه هایی هم که می داد، از تو خبری نمی گرفت، من گمان کردم که او تو را فراموش کرده و به خاطر اصرارهای پدر،خواسته با تو وصلت کند. ولی ماهرخ جان این را هم بدان که من، نمی توانم قبول کنم که با من زیر یک سقف باشی اما دلت جای دیگری باشد. جدا شدن از تو برای من به مراتب آسان تر از این است که مدام رگ غرور و غیرتم زیر سوال باشد
نصیر بعد از اینکه حرف هایش را زد، از اتاق بیرون رفت.
دستم را از چشم هایم برداشتم اما اشک دیدم را تار کرده بود و من نمی دانستم چه کسی را مقصر بدانم! همه انگار از من بی گناه تر بودند!
حتماً اگر پای حرف های مادرم هم بنشینم با لابه و زاری می گوید "من خیر و صلاح وخوشبختیت را می خواستم ،کدوم مادریه که بده بچه اش را بخواهد؟ دوتا خواهر دیگر درخانه داشتی، اگر می خواستم هرکسی در خانه مان را می زند، رد کنم که دیگر آن دو خواهرت هم می ماندند بیخ ریشم"
یا پدرم می گوید "وقتی می دانستم چشم نصیر به دنبال تواست به چه عقل سلیمی، تو را کنج خانه ام نگه می داشتم؟"
باخود کمی که فکرکردم دیدم، هیچکس در سرنوشت من مقصر نیست یا شاید هم مقصرخودم باشم که فریادی نزدم وجلوی تندباد، سرنوشت را نگرفتم.
شاید هم سرنوشت خودش دهانم را بسته بود، تا همه چیز را آن طور که خودش می خواهد بنویسد.
اینکه دست پنهانی زندگی من را به این اتاق رسانده بود،معلوم بود اما با خود گفتم اگر دست تقدیر باشد، دستش را می شکنم اما اگر دست خداوند باشد زندگی می کنم.
نصیر غیرمستقیم از من خواسته بود اگر بخواهم می توانم جداشوم اما این خبر خوشحالم نکرده بود چون اگر هم جدا می شدم دیگر فاصله ام با بصیر زمین تاآسمان شده بود و پدرم هم حتماً، از غصه دق می کرد و خواهرهایم، کنج خانه می ماندند تا موها یشان مثل دندان هایشان سفید شود.
اینکه جدا شوم یا زندگی کنم سوال سختی برایم نبود مخصوصاً اینکه، حالت تهوع های گاه و بیگاهم من را به یاد حالت های مادرم می انداخت و می دانستم چه روز هایی در پیش رو دارم.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۰۸

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی