پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 83
نزدیک به یک ساعت می شد که پشت در خانه پارک کرده و به واحدمان چشم دوخته بودم.
پاهایم بارها پیش رفته و قلبم پس کشیده بود ولی من دلم راضی به قربانی شدن میان جدالی نابرابر نبود.
راستش واهمه داشتم از فرو پاشی زندگی ای که بر لبه ی تیغ می لغزید و هر آن امکان سقطش در سرم زمزمه می گشت.
نگاه از رقص عقربه های ساعت مچی ام گرفتم و عقل را پشتوانه ی پاهایم ساختم و از فضای خفه ی ماشین دل کندم، کلید درون قفل انداختم و در را گشودم و به قدم هایم سرعت بخشیدم تا نکند پشیمان شوم.
همچنان دمای بدنم روی هزار درجه خودنمایی می کرد و گام های پی در پی ام مزید بر علت نفس نفس زدنم گشته بود، دم عمیقی کشیدم و در خانه را باز کردم و میان انبوهی از سیاهی و سکوت مطلق فرو رفتم.
دست روی کلید برق نشاندم و به جستجوی شقایق، دیده در پذیرایی و آشپزخانه گرداندم و با نیافتنش سمت اتاق خوابمان روانه گشتم، نزدیک اتاق رازان نوای بغض آلود همسرم به پاهایم وزنه ای چند تُنی زد.
- رازانِ مامان نمی تونی تصور کنی که چه قدر دلم برات تنگ شده! حتی نمی دونی به چه جنونی رسیدم که امروز بارها خواستم من هم بابات رو تنها بذارم و مستقیم بیام پیشت ولی نتونستم یعنی من آدم خودکشی نیستم!
هر کلمه اش دستی به دور گلویم می شد و میل به خاموشی ام داشت.
دست به دیوار گرفتم و مانع از سقوطم گشتم ولی لحن غم بار شقایق قدرتش چندین برابرِ من خسته از زندگی بود.
- دخترکم یادته باهات نامهربون شده بودم و گاهی تنها می ذاشتمت و خودم می رفتم بیرون؟ پاشو ببین که بابات داره تلافی می کنه و فکر این نیست که من طاقت بی مهریش رو ندارم!
نمی دانم دیوار جای خالی داد یا زمین به آغوشم کشید؟ فقط می دانم دیگر زمین خوردن برایم عادت شده بود.
صدای برخورد زانوهایم با موزاییک های سفید خانه برخاست و آوای مادرانه اش را ربود، شقایق سراسیمه و بالشت به بغل رو به رویم ظاهر شد.
- چی شده ماهان؟
درد پیچیده در معده ام هر ثانیه اخم هایم را به هم نزدیک تر می کرد.
- پام پیچ خورد.
آن روزها دروغ جز بایدهای جدا ناپذیر زندگی ام شده و من حسابی به آن معتاد گشته بودم.
دست سمتم دراز کرد.
- پاشو.
به خداوندی معبودم که اگر دستانش را لمس می کردم تمام دین و ایمانم را یک جا می باختم و باز کافر درگاهش می گشتم.
دست به زمین گرفتم و آرام بلند شدم.
- اگه درد و دلت تموم شده بپوش بریم.
ناراضی سرش را به طرفین تکان داد.
- من جایی نمیام.
اسید معده ام گلویم را سوزاند و روی صدایم خش انداخت.
- همه اش ده دقیقه وقت داری تا حاضر شی.
دستم را گرفت با خود به داخل اتاق رازان کشید.
- من جایی نمیام، این جا حداقل با خاطره هامون هم خونه ام و کم تر نبودت رو احساس می کنم!
قلبم طلب آغوش و بوی خوش موهایش را داشت و عقلم ضربدر روی خواسته اش می کشید.
- گذشته تموم شده رفته در ضمن جایی که می ریم قرار نیست تنها باشی!
در خوش بین ترین حالت ممکن نالید: من خونه ی بابات این ها هم نمیام!
بی رحمی شده و اشک هایش را نادیده گرفتم.
- تو نیاز به یه همدم و هم زبون داری و کی بهتر از یه زن که امروز سندش خورده به نامم؟
به یگانگی عالم که قصد نداشتم موضوع را آن گونه بازگو کنم و باعث بهت و ماتمش گردم ولی امان از حرف های نسنجیده.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۰۸

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی