👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 117
تعجب زده با خشم نگاهش می کنم.
ـ اقای دکتر با من هیچ سنخیتی نداره. شما هم لطفا در مورد دکتری که زندگیشو گذاشته و امده اینجا خدمت می کنه قضاوت نکنید.
زن چهره اش را در هم می کند و با لب های برجسته و کبودش می گوید.
ـ همه ی آبادی پر شده خانم پرستار. همه جا دیدن که دکتر عرفانی شب ها امده خونتون تا صبح پیش شما بوده. خب معلومه تا صبح چیکار می کردید.
دندان بهم می سابم و با عصبانیت می گویم.
ـ از اینجا برید بیرون.
از روی تخت بلند می شود و همانطور که قصد خروج دارد به سمتم بر می گردد.
ـ همه دیدن دکتر هواتون داره. تیپ می زنید و آرایش می کنید و با هم می رید بیرون. اصلا اینا به کنار! رنگ رخسار خبر می دهد از سر درون. پس این شکمی که سر چند ماه آمد بالا از چیه؟ شما که مجردید و آقای دکتر هم مجرد! حتما یه شیطونیایی کردید دیگه.
سرم گیج می رود به سمتش هجوم می برم و با غیض فریاد می زنم.
ـ برو گم شو بیرون.
زن با ترس محل را ترک می کند و بعد از شنیدن فریاد من علی از اتاق خارج می شود.
بیمارهایی که بیرون روی صندلی نشسته بودن با نگاهشان مرا قورت می دهند و این یعنی بی آبرو شدن بدون اینکه کار خلافی کرده باشی.
زن بیمار در میان حضار حرف هایی رد و بدل می کند و من داخل اتاق روی صندلی می نشینم.
ـ چیه فریماه؟ چی شد یهو!
در اتاق را می بندد و این کار باعث می شود شک اهالی روستا نسبت به ما بیشتر شود.
کمرم تیر می کشد ولی به سختی بلند می شوم و در را باز می گذارم.
نگاهم در میان تک تک حضار تاب می خورد و از نگاهشان معلوم است مرا مجرم و دختر بی حیایی تصور کرده اند.
علی کنارم می آید.
ـ همین الان بیا اتاقم کارت دارم.
علی بعد از اتمام حرفش به اتاقش می رود. و من بعد از کشیدن چند نفس عمیق داخل اتاق می شوم.
اتاقی که حتی خالی از بیمار بود.
در را نمی بندم و جلوتر می آیم.
ـ در رو ببند فریماه.
اهمیت نمی دهم و روی صندلی می نشینم.
عصبی از روی صندلی بلند می شود و محکم در را بهم می کوبد.
ـ چی شده فریماه؟ چی شده که این همه عصبی شدی؟
نگاهش می کنم و چهره ی در خشم غرق شده اش را مرور می کنم.
ـ چرا جیغ و داد می کنی؟
لب هایم خشک است و از قضاوت مردم به ستوه آمده ام.
ـ هیچی.
کلافه می گوید.
ـ فریماه باز طفره رفتی. حرفتو بزن قوی و محکم.
نگاهی به در می اندازم و مردمی که الان به راحتی من و علی را محاکمه می کنند.
ـ میشه در باز بزارم.
چشمانش از تعجب گرد می شود. عینکش را از چشمانش فاصله می دهد.
ـ نه!
قاطعیت در کلامش موج می زند.
ـ الان حرفتو بزن.
سرم را پایین می آورم.
ـ بیمار اخری به من حرفایی زد که خیلی ناراحت شدم.
نگاهم را می کاود.
ـ خب! نگاهم کن و حرفتو بزن.
در چشمانش زل می زنم.
ـ گفت که من و شما تا صبح پیش هم هستیم. گفت که بچه ی توی شکمم از شماست.
با سر افکندگی جمله آخر را به زبان می آورم.
ـ انوقت برای حرف مردم در اتاق باز گذاشتی؟
تلخندی می زند.
ـ فریماه وقتی تو اشتباهی نکردی چرا باید بترسی؟چرا باید به این راحتی خودتو ببازی؟ وقتی بین و من و تو هیچ رابطه ای به جز رابطه ی کلامی نبوده چرا این همه خودتو داغون می کنی؟
الان برو بیرون و به کارت برس. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده اگر کسی حرفی زد با من طرفه. حتما به من بگو تا به حسابش برسم.
از روی صندلی بلند می شوم و از اتاق خارج می شوم. همان خانمی که به راحتی در مورد ما قضاوت کرده بود. مرا نگاه می کند. به سمتش می روم.
ـ ببین خانم من با آقای دکتر هیچ رابطه ای ندارم جز همین رابطه ی کاری. پس بهتره به جای قضاوت مردم سرت تو کارت باشه.
نوشته : زینب رضایی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۸/۱۲/۰۸