👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 84
گویا باور موضوع برایش دشوار بود که آرام لب زد: چی؟!
هنوز طعم خوش عشقش زیر دندانم بود و من حساب قطره به قطره ی اشک هایش را داشتم، منتظر یک اشاره از سمتش بودم تا دوباره مرید درگاهش شوم ولی او دیگر آن شقایق سابق نبود.
دست بر دهان احساساتم کوبیدم و نگاه از باران سیل آسای چشمانش گرفتم.
- گفتم جمع کن داریم می ریم پیش خانم خونه ام.
بالشت از دستش افتاد و این بار قلب او هزاران تکه شد.
- شوخی قشنگی نیست.
بی معرفت مگر خیانت تو شوخی بود که کار شرعی من را مزاح قلمداد می کنی؟
پوزخند نشسته روی لبانم نماد پیروزی عقلم بر ماهیچه ی تپنده ی درونم سینه ام بود.
- شوخی نبود که بخواد قشنگ باشه یا نباشه، حالا هم دست بجنبون که من خیلی خسته ام.
باران ابرهای سیاه مجذوب کننده اش یخ بست و دچار لرزش کرد.
- تو...تو چی کار کردی؟
سخت است مرد باشی و با غیرتت بازی شود و از ترس باختن به حریف دم نزنی!
بغضش به افکار درون سرم تازیانه زد و باعث یورتمه رفتنشان شد.
- هر کاری هم کرده باشم خلاف شرع نیست.
برای جلوگیری از سقوط، دستانش را به پیراهنم بند کرد.
- شرع تو چی می گه مگه؟ نگو که تشویقت می کنه بری برای چزوندن من سرم هوو بیاری.
دِ آخه لامروت تو کاری کردی من هر لحظه ای که به تو فکر می کنم فرو بپاشم بعد تکیه به دیوارم می زنی که سقوط نکنی؟
به هزار جان کندن پاهایم را قفل زمین کرده بودم تا نکند هر دو زمین بخوریم و شکستمان گوش فلک را کر کند.
- شرع من خیلی چیزها می گه مثلاً می گه زنی که بی راه می ره رو باید سنگسار کرد ولی من آدم وایستادن و دیدن جون کندن تو نیستم!
حس سرمای دستانش از روی پیراهنم به من فهماند که قطب جنوب بر تن او و جهنم بر من غالب شده بود.
نمی دانم برای شوک، ترس یا سرما بود که می لرزید و دندان هایش روی هم سکون نمی یافتند.
- مگه نمی گی دیگه خانم خونه داری پس من رو کجا می خوای ببری؟ می خوای ببری ور دل اون از خدا بی خبر که روی آواره های زندگی من خونه ساخته؟ چی رو می خوای ثابت کنی؟ این که اون برتره یا این که من لیاقت تو و این زندگی رو نداشتم؟
سرم نبض می زد و معده ام به تقلا افتاده بود و میل به پس زدن اسید آزار دهنده اش را داشت.
- تو فکر کن خوش اشتها شدم و چند تا چند تا می خوام فقط بپوش بریم.
تکان دادن سرش به تأسف درد را برایم القاء کرد و من بی فکر قدمی عقب رفتم، به سختی تعادلش را حفظ کرد.
- فکر نکن من زودتر از تو این زندگی رو بوسیدم گذاشتم کنار، نه، این تویی که این قدر سرگرم کارت و اون پروژه ی کوفتی بودی که ما رو ندیدی حالا هم لیاقتت همون زنیکه ی...
عصبانیتم را چاشنی صدای زخم خورده ام کردم و فریاد زدم: ساکت شو و حد خودت رو بدون، حق نداری راجع به چاوجوان حرف اضافه بزنی!
تیر آخرم آن قدر پر نفوذ و قدرتمند بود که سیبل را از وسط شکافت و باعث زانو زدنش شد ولی کم نیاورد.
- از اسمش معلومه مال کدوم ده کوره ایه، حالم از هر دوتون بهم می خوره! خدا لعنتتون کنه!
فکر می کردم با عذاب کشیدن او حال قلبم احیا می گردد ولی خیالی بیش نبود.
دیده ام را رنگ تحقیر زدم و به میز تحریر رازان تکیه دادم.
- بحث با تو بی فایده است، شعور رو نه می شه به کسی یاد داد نه می شه براش خرید، طرف باید خودش بلد باشه از داشته هاش خرج کنه.
دهن باز کرد تا چیزی بگوید که مانع شدم.
- از الان ده دقیقه وقتت شروع شده اگه برگردم و ببینم هنوز حاضر نیستی جور دیگه ای می برمت وقتی زبون خوش حالیت نیست باید از در زور وارد شد.
دست بر دهانش گرفت و هق هق بدون اشکش را خفه کرد.
توان ماندن و نظاره کردن فروپاشی اش را نداشتم که به قدم های سستم بلندا بخشیدم، از اتاق دخترکم خارج گشتم و در را محکم به هم کوبیدم. سمت آشپزخانه رفتم و چند قرص مُسکن خوردم بلکه مرهم دردهایم شود و حتی برای لحظاتی هم که شده فراموشی را برایم به ارمغان آورند.
نوشته : زهرا حشم فیروز
ادامه دارد....
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۸/۱۲/۰۸