👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 54
از صبح از اتاق پا بیرون نگذاشته بودم و همه اش را فکر کرده بودم نصیر هم به خلوتم پا نگذاشته بودم تا خوب فکر کنم.
وقتی هوا، تاریک شد و اتاق در سکوت و تاریکی فرو رفت، من تصمیم را گرفته بودم حالا که حرف مردم، دست تقدیر، قدرت عشق یا قلم پروردگار هرکدام که بودند، برایم این چنین رقم زده بود من هم دست از جنگیدن با خودم بر می دارم تا خودم هم کمتر آسیب ببینم چون فهمیده بودم تمام کسانی که در به اینجا رسیدن من دست دارند همه ی شان هم من را دوست دارند و کاری را که به نظرشان، درست بوده را انجام داده اند. نمی توانستم قلباً یا حداقل به این زودی همه را ببخشم اما می توانستم حداقل اینطور وانمود کنم.
از جایم برخواستم که سرم گیج رفت و احساس کردم اتاق دور سرم می چرخد؛ دستم را به دیوار تکیه دادم و چشمانم را بستم؛ هنوز اتاق دور سرم می چرخید؛ کمی که گذشت احساس کردم، همه چیز سرجای خودش نشسته است.
آهسته دستم را از دیوار برداشتم وخواستم از اتاق خارج شوم که یادم به دستبند بصیر افتاد که هنوز در دستم بود. از دستم بیرونش آوردم و باز تمام تصمیم ها و حساب کتاب هایی هایی که برای زندگی ام با خودم کرده بودم، فراموشم شد و بغضی که نمی دانم از کجا یهو پیدایش شد میان گلویم قوز کرد .
کمی دستم را بر گلویم کشیدم باید اشک می ریختم تا خفه نشوم. خوب فهمیدم این زخم، به این زودی ها خوب نمی شود، اما باید محکم می بودم تا تو دهنی تلخ دیگری از سرنوشت نخورم من یک زن شوهر دار بودم که باید محکم پای زندگی ام می ایستادم تا روزی مایه ی عبرت کسی نشوم و نگذارم دلم من را به هر کجا که می خواهد بکشاند.
ازجایم بلند شدم دستبند را در گنجه بالای اتاق بین وسایلی که نمی دانستم چیست و مادرم به عنوان جهیزیه ام در آن جای داده بود انداختم و به حیاط رفتم.
چراغ اتاق بزرگ کربلایی روشن بود و احتمالاً همه در ان جا بودند؛ به آسمان نگاهی انداختم؛ ماه کامل بود اما نیمی از آن پشت ابرهای سیاه شب پنهان شده بود، ابرهای متراکمی که خبری از بارش باران برای فردا می دادند. ستارگان آرام و بی صدا هرگوشه ای جاخوش کرده بودند و چشمک زنان زندگی این پایین را نگاه می کردند.
چند نفس عمیق کشیدم و به سمت اتاق کربلایی رفتم چند ضربه به در زدم و آرام وارد اتاق شدم. سفره پهن بود و با دیدن آبگوشت دلم مالش رفت. نگاهم را از سفر برداشتم و دیدم همه با تعجب به من نگاه می کنند. سلامی دادم وبا خنده ای که بر لبم دوختم، گفتم: " خیلی گشنمه"
کربلایی جواب داد:
- سلام دختر بیا بنشین
وبه کنارش اشاره کرد که بنشینم. اما من نگاهی به نصیر انداختم که متعجب از آمدنم با دهانی باز و چشمانی متعجب نگاهم می کرد؛ باید فاصله ها را یکی یکی برمی داشتم؛ نباید می گذاشتم اسمم فردا به سر زبان، زنان ده بیفتد؛ باید همین الان جلوی شروع هر حرف و حدیثی را می گرفتم و به زندگی ام می چسبیدم.
سرم را پایین انداختم و در کنار نصیر خودم را جای دادم. برق چشمان نصیر و اشک گوشه چشم خاتون و خنده ی گوشه ی لب کربلایی نشانم داد که تصمیم درست بوده است.
خیلی گرسنه بودم و با اشتها غذایم را خوردم و بعد از اینکه به کمک خاتون سفره را جمع کردم با نصیر وبچه ها به اتاق برگشتم.
وقتی بچه ها راخواباندم به روی نصیر لبخندی زدم وگفتم خیالش از بابت فکر و خیال و دل من راحت باشد و زندگی اش را بکند که در فکر جداشن نیستم . من مثل کسی بودم که در رودخانه افتاده باشد اگر دست و پای بیهوده می زدم غرق می شدم اما اگر می توانستم کمی آرام باشم شاید شنا کردن را خود به خود یاد می گرفتم.
روزها از پی هم می گذشتند و من مانند یک زن خانه دار روستایی با خانواده ی همسرم در یک حیاط زندگی می کردم و مثل سایر خانه ها روز ها را با کارهایی مثل شیره پزی،نان پزی ، گندم چینی و مشک زنی از صبح به شب می رساندم.
به خانه ی پدرم نمی رفتم چون که هنوز از مادرم دلگیر بودم و گاهی پدرم به بهانه ی کربلایی به دیدنم می امد و می گفت مادرت دل تنگت است گاهی به او سر بزن. تا یک روز هم به خواست پدرم به دیدن شان رفتم.
نویسنده : زهرا لاچینانی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۸/۱۲/۰۸