👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 85
سرم را به پشتی صندلی تکیه داده بودم و چشمان خسته ام در عرض چند ثانیه به آغوش خواب پناه برده بودند که با صدای کشیده شدن چرخ های چمدان روی موزاییک ها مجبور به بیداری شدم.
- حاضری؟
نفرت درون دیده اش زبانه کشید و جوابم را تنها با سکوت زهرآلودش داد، از جایم برخاستم و در خانه را باز کردم.
- بریم.
نفس عیقی کشید تا لرز چانه اش آرام بگیرد و بتواند وزن چمدان را هم بر پاهایش تحمیل کند.
- من میارمش، سنگینه.
همچنان لبانش را به هم دوخته بود و قصد رها سازی آوایش را نداشت.
پشت سرش از خانه خارج شدم و در را قفل نمودم و دست او که قصد پایین رفتن از پله ها را داشت گرفتم و با خود همراه ساختم.
کاملاً مشهود بود که پاهایش جا زده و قصد ویرانیش را داشتند که آن گونه سرمای میله ی آهنی را به بازوهای تب دار من ترجیح داده بود.
- نمی خوای از اون تیکه آهن دل بکنی؟
سر پایین انداخت و بی حرف کنارم، روی صندلی شاگرد جای گرفت، دستم را لبه ی شیشه ی ماشین گذاشتم؛ مسیر خانه ی چاوجوان را در پیش گرفتم و به افکار ضد و نقیضم فرصت جولان دادم.
تقریباً بیش تر راه طی شده بود که مُهر لبانش را گشود.
-بسه ماهان، من باور کردم فقط تمومش کن و برگرد.
در اصل باور نکرده و دلش را به دروغی خوش کرده بود، درست مثل من که تا همین چند وقت پیش به پاکیش ایمان داشتم و شواهد خیانتش را توهم ذهن خسته ام تلقی می نمودم.
بدون آن که نگاه از جاده بگیرم جوابش را دادم: زنم خونه تنهاست و چشم به راه منه، کجا برگردیم؟
از گوشه ی چشم دیدم که لبش را به حصار دندان هایش در آورد تا مانع فروپاشی غرورش شود.
دستگاه پخش ماشین را روشن کردم و به آهنگی بی کلام اجازه ی نوازش روح زخمی مان را دادم.
نمی دانم تسلیم شده بود یا می خواست آخر مسیر به خانه مان ختم شود که سکوت را در آغوش کشیده و چشم بسته به شیشه ی سرد ماشین تکیه داده بود.
دست روی شانه اش نهادم.
- پیاده شو، رسیدیم.
وحشت زده به کوچه ی بن بست و در بزرگ سیاه رنگ مقابلمان نگاه کرد.
- این جا دیگه کجاست؟
حوصله ی هیچ چیز، حتی خودم را نداشتم و ترجیح دادم سوالش را نشنیده تلقی کنم. از صندوق عقب ماشین چمدان را برداشتم و سمت خانه راه افتادم که بازویم کشیده شد.
- این جا فقط من و توایم، مگه نه؟
پوف کلافه ای کشیدم و سعی کردم بغض کمر شکنش را نادیده بگیرم.
- بسه شقایق، بیدار شو و ببین که من هیچ دروغی ندارم بخوام بهت تحویل بدم.
نمی دانستم زنگ کدام واحد را باید می زدم بنابراین هر دو را فشردم و لحظاتی بعد در با صدا تیکی باز شد.
مایل نبود قدم از قدم بردارد که زیر بازویش را گرفتم و به داخل دعوتش کردم.
- قدم هات رو تندتر بردار الان از سرما یخ می زنی.
گویا همان جمله ی نه چندان پر مِهر تمام توانش را زایل کرد، دم و بازدمش از هق هق بدون اشکش جا مانده بودند و اجزای صورتش مرگ را فریاد می زدند و من دنیایم را ویران تر از هیروشیما می دیدم.
- شقایق نفس بکش، خواهش می کنم.
زانوهایش خم شده و به خس خس افتاده بود.
کمرش را به منظور ادامه ی حیاتش دورانی ماساژ می دادم و خود تنها یک قدم تا نابودی فاصله داشتم.
- نفس بکش لعنتی! گریه کن! من رو بزن ولی تسلیم نشو!
برای ذره ای اکسیژن دست و پا می زد و باد سرد پاییزیی تمام دانسته های پزشکی ام را با خود به یغما برده بود.
با مشت چند ضربه بین دو کتفش زدم و صدایم خود به خود رنگ التماس گرفت.
- تو رو به مولا نفس بکش! تو رو جون ماهان نفس بکش وگرنه...
صدای چاوجوان که مخاطبم قرار داده بود حکم صور اسرافیل را ایفا نمود و هر دو در دم جان دادیم ولی طولی نکشید که موقعیتمان را درک کرد و سیلی اش زیر گوش شقایق نقش صور دوم را برعهده گرفت و هر دو به زندگی بازگشتیم.
نوشته : زهرا حشم فیروز
ادامه دارد....
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۸/۱۲/۰۸