پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 120
مانند مار به خود می پیچم و در دل تاریکی فریاد می کشم.
صدایی کوبیدن مشت به در می آید و من فقط آن لحظه از درد های پی در پی می نالیدم و فریاد می کشیدم.
نمی دانم علی چگونه در را باز می کند و فقط همان موقع که در را باز می کند حضورش را در خانه ام حس می کنم.
ـ علی دارم می میرم. علی کمکم کن دارم می میرم.
ـ خیلی خب فریماه. آروم باش تو که درد داشتی چرا قبلش بهم نگفتی. بخواب رو تخت فریماه بخواب.
بازویم را می گیرد و مرا روی تخت می گذارد.
ـ با این بارندگی تا اردبیل یک ساعت نیم تا دو ساعت زمان میبره با ماشین بریم. اگه خیلی درد داری می خوای بچه رو خودم بدنیا بیارم؟
چشمانم تار می بیند. گوشم خوب نمی شنود ولی باز ابا می کنم.
ـ علی ببر منو بیمارستان دارم از درد میمیرمِ خواهش می کنم به دادم برس.
فریاد می کشم و او مرا آرام می کند.
ـ من برم ماشین سلیمون رو بگیرم و بیام.
سراسیمه اتاق را ترک می کند و من آن موقع فقط نیاز داشتم به دست های مهربان مادرم تا دستانش را بوسه باران کنم. او چقدر برایم درد و مشقت کشیده است و من چقدر بی پروا برای خود می تازم.
چند دقیقه ای می گذرد و علی وارد خانه می شود.
ـ مدارکات کو فریماه؟ لباس بچه کو؟
دهانم خشک است. لب هایم را از درد به دندان کشیده ام و از چند جایی زخم شده بود.
ـ داخل کیف بچه اس.
تلفن همراه و کمی خرت و پرت داخل کیف می گذارد و زیر بازویم را می گیرد. و مرا تا ماشین کمکم می کند.
ـ در اتومبیل را باز می کند و در آن سیاهی شب چهره ی نگران آقا سلیمان و همسرش بود که می توانستم ببینم.
ـ منم بیام آقای دکتر؟
ـ من.کنارش هستم برسیم بیمارستان زنگ می زنم پدر و مادرش خودشون برسونند.
از درد موهای آشفته ام را باز به چنگ می زنم.
ـ علی برو تو رو خدا برووو
علی پشت فرمان می نشیند و با سرعت به سمت اردبیل راه می افتد. هنوز باران می بارد و من در این شب بارانی مرگ را با چشمان خود می بینم
ـ بارندگی زیاده. نمی تونم سریع برم فریماهِ یکم تحمل کن. فقط تحمل کن فریماه.
از درد یکسره فریاد می زنم و گاهی دستانم را مشت می کند و از خدا کمک می خواهمِ
سرم را به صندلی اتومبیل می کوبم و با صدایی گرفته می نالم.
ـ علی تند برو. علی تند برو...
دردم به حدی زیاد می شود که حتی نفس کشیدن برایم دشوار می شود. حس خفگی امانم را می برد و این لحظه یاد کامران برایم تداعی می شود.
ـ علی دیگه نمی تونم. علی کمکم کن علی....
فریادم به قدری بلند بود که علی مجبور می شود در دل تاریکی بایستد.
از اتومبیل خارج می شود و بعد از باز کردن در صندوق عقب کیفی را خارج می کند.
ـ فریماه می خوام بچو رو بدنیا بیارم. تو فقط همکاری کن باشه؟
چراغ قوه ایی را روشن می کند و طوری تنظیمش می کند که بتواند از نورش استفاده کند.
ـ فریماه مجبورمِ ببخش منو هم واسه نجات جون خودت هم وسه نجات جون بچه ات.
سرم را از درد به سمت چپ و راست حرکت می دهم که دست علی روی شلوارم می غلتد و بعد از خارج کردن از تنم بسم الله می گوید.
علی زیر باران خیس شده است و من از درد فقط به فکر رهایی هستم. چقدر سخت است تولد فرزند و به راستی که بهشت لایق زیر پای مادر است.
دست علی به من برخورد می کند و بعد از دیدن لرزش پاهایم دلداریم می دهد.
ـ فریماه بچه داره بدنیا میاد. جایی خوبی هم نگه نداشتم مجبور شدم بخاطر اینکه وسط جاده نباشیم بزنم تو جاده خاکی. فقط تو همکاری کن که زود بدنیا بیاد.
لحظه ای به چشمانم مرگ را می بینم ولی برای زنده ماندن فرزندم امیدم را از دست نمیدهم.
ـ زور بزن فریماه بچه خفه میشه. زور بزن فریماه زود باش!

نوشته : زینب رضایی

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان باران میبارد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۰۹

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی