👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 56
گلرخ خندید وجواب داد:
-نترس نمی پرم
و بعد بلند تر گفت بیا دیگه یخ زدم سرما
نردبان را پای بام گذاشتم و خودم انتهایش را گرفتم که لیز نخورد. گلرخ آهسته از نردبان پایین آمد و من پرسیدم:"خب حالا بگو اینجا چیکار می کنی؟"
گلرخ به سمت آتشدان دوید و دستاتش را روی آن گرفت و جواب داد:
- نصیر قبل از اینکه از ده بره بیرون به خونه ی ما اومد و از ننه خواست شب بیاد، پیشت بخوابه گفت ماهرخ تنهاست و بچه کرفه (کوچک)داره مواظبت باشه.
من پرسیدم :"خب ننه چرا خودش نیومد؟"
_ آخه برف همه راه ها را بسته و ننه گفت سختمه با بچه کوچیک از پشت بام بیام و من را فرستاد.
گلرخ را به پیش عباسعلی فرستادم و خودم بعد از اینکه مقداری گندم بو داده و کشمش از مطبخ برداشتم و در پیاله ریختم، آتش دان را برداشتم و به اتاق کوچکم رفتم .
پیاله را روی کرسی گذاشتم و آتش دان را زیر کرسی جا دادم و خواستم از اتاق بیرون بروم که گلرخ از زیر لحافت کرسی سرش را بیرون اورد گفت:
-کجامیری؟ من تنهایی می ترسم
خندیدم و گفتم به مطبخ باید تا قبل از تاریک شدن هوا چیزی برای شام حاضر کنم.
منتظر جواب گلرخ نشدم واز اتاق بیرون آمدم و یواش در را پیش کردم که پسرم بیدارنشود. هوا خیلی سرد بود و خورشید روبه غروب کردن بود و بادی شدید، میان درختان سرو و چنار می پیچید و هوووو هوووکنان تمام، برف ها را از روی شاخه های درختان در حیاط پخش می کرد. به سمت مطبخ دویدم باید قبل از تاریک شدن هوا شام راحاضرکنم تا مجبور نشوم نصفه شب از اتاق پا بیرون بگذارم.
مطبخ کمی تاریک شده بود. فیتیله ی چراغ را بالا کشیدم و گیراندمش، در چوبی، مطبخ تند تند باز و بسته می شد و صدای قیریژ قیریژ چوب، خشک شده وحشت به جانم می انداخت .سریع "کل جوش" را حاضرکردم و در مجمع چیدم و از مطبخ بیرون آمدم. تاریکی بر روشنی روز غالب شده بود و باد هر لحظه شدید تر می شد. پاتند کردم وخود را به اتاق رساندم و باخود گفتم "خوب شد گلرخ به پیشم آمد واگرنه حتما امشب از ترس می مردم!"
تا دیر وقت با گلرخ به حرف زدن، نشستیم و وقتی می خواستیم بخوابیم از جایم بلندشدم، چفت چوبی پشت در، را انداختم و جای گلرخ را زیر کرسی مرتب کردم. وقتی می خواستم پسرم را قنداق کنم، گلرخ عطسه ای کرد و من ناخوادگاه از کارم دست کشیدم و به گلرخ نگاه کردم. گلرخ که نگاه منتظرم را دید باتردید گفت:
"می خواهی قنداقش کنی؟"
خودم هم نمی دانستم
"تو میگی چیکار کنم؟؟"
گلرخ شانه هایش رابه نشانه ی نمی دانم بالا اندخت وگفت:
"مگر نشنیده ای میگن وقتی صبر میاد،باید دست نگه داری؟!"
خودم هم،درهمین فکر بودم؛ دست از قنداق کردن پسرم برداشتم و بعد از اینکه او را دربغل گرفتم، فیتیله ی چراغ را پایین کشیدم و زیر لحافت، کرسی
خزیدم وچون تا دیر وقت بیداربودم سریع خوابم برد.
با بوی دودی که به شامه ام رسیده بود چشم باز کردم اما هرچه بود،دود بود وسیاهی. برای چند لحظه گنگ مانده بودم که کجا هستم و وقتی به یاد گلرخ افتادم...
بافریاد صدایش زدم و از گلرخ خواستم هرچه زودتر از اتاق بیرون برود. خودم هم
دست بردم که پسرم را به بغل بزنم، اما هر چه در آن تاریکی دست می کشیدم، چیزی به دستم نمی آمد. شروع به فریادزدن کردم؛ گلرخ به کمکم آمد. بوی سوختگی تا مغز سرمان را پرکرده بود و دود نفسمان را بند آورده بود.
گلرخ به بیرون رفت تا بتواند فیتیله ی چراغ داخل ایوان را روشن کند تا بتوانم پسرم را پیدا کنم. اما هرچه بیشتر می گشتم کمتر می یافتم. نفسم بند آمده بود و چشمانم جایی را نمی دید و من مثل دیوانه ها در آن اتاق نه متری، به دنبال نیمه ای از خودم می گشتم که می دانستم در آتش خرافه پرستی خودم سوزاندمش! اما مگر می توانستم حقیقت را بپذیرم می گشتم و پسرم را صدا می زدم!
نویسنده : زهرا لاچینانی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۸/۱۲/۰۹