👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 57
باسر و صداهای ما همسایه ها چراغ به دست به اتاق ریختند و وقتی نور چراغ را در کرسی انداختند و جسد سوخته ی پسرم را میان آتشدان دیدم، احساس کردم روزگار چنان دست سنگینش را بلند می کند و بر صورتم می کوبد که فقط از خود می پرسیدم به کدامین گناه سزاوار دیدن چنین صحنه ای هستم؟
پسرم دست وپازده بود و با سر در خاکسترها فرو رفته بود و خفه شده بود ونتوانسته بود گریه ای کند تا من از خواب جهلم بیدارشوم.
آنقدر بر سر و مغزم کوبیدم که دنیا پیش چشمانم رنگ باخت وسیاهی همه جارا گرفت...
وقتی چشمانم را باز کردم در اتاق خانه پدری ام بودم. وقتی بیاد آوردم که چه خاکی بر سرم شده است باز شروع به خود زنی کردم.
من باید خود را می کشتم، مگر می توانستم بدون فرزندم زنده باشم، آن هم وقتی با حماقت خودم کشته بودمش.
اگر هم خودم، خودم را نمی کشتم، نصیر حتماً من را می کشت. باصدای داد و فریاد هایم همه ی خانواده ام به اتاق آمدند جهانگیر و پدرم دست و پایم را گرفته بودند ولی تیغ شان به من نمی رسید که بتوانند جلوی خود زنی هایم را بگیرند.
و من با تمام مشت های که به سرم کوبیدم نمردم! فقط گیج شدم و چند روز در بستر افتادم تب و هزیان امانم را بریده بود.
نمی دانم چند روز در آن وضعیت بودم که وقتی چشمانم را بازکردم نصیر را دیدم که بالای سرم نشسته است و با نگاهی اندوهگین به من خیره شده . با دیدن نصیر باز به گریه افتادم و گوشه ی لباسش را در دستم گرفتم وگفتم:
- من را بکش تا راحت بشم. خودم هر کار می کنم نمی میرم تو رو خدا من را بکش که امانت دار خوبی نبودم که بچه ام را در آتش بچگی و لجبازی ام سوزاندم.
نصیر محکم در آغوشم گرفت و گفت:
- خودت را عذاب نده تو هیچ تقصیری نداری!
میان گریه هایم گفتم:
- من بچه ام را با نادانی ام سوزاندم، نصیر چرا میگی تقصیری ندارم؟
نصیر دستی بر چشمان نم دارش کشید و جواب داد:
- اگر من آن شب تنهایت نگذاشته بودم، این اتفاق نمی افتاد.
- ولی تو گفتی تنها نمان، من لج بازی کردم!
نصیر از جابلند شد و مادرم را صدا زد، وقتی مادرم به اتاق آمد نصیر سرش را میان دستانش گرفت و با صدایی لرزان گفت:
-مگر سفارش نکردم که تنهایش نگذارید، مگر نگفتم حیاط بزرگه، یک وقت ماهرخ می ترسه، مگر نگفتم بچه کوچیکه و نمیتونه مواظبش باشه؟
مادرم کنار دیوار بر زمین نشست و گفت:
- روم سیاهه، شرمنده ام، دیدم با این بچه های قد ونیم قد نمی تونم از پشت بام به خونتون برم گلرخ را فرستادم.
- اخه گلرخ که از ماهرخ کوچکتره، استغفرالله...
من گوشه ای کز کرده بودم و اشک هایم مثل ابر بهاری می ریخت که نصیر کنارم نشست و گفت خانه را تمیز کرده و از من خواست به خانه برگردم اما قبول نکردم و گفتم به این زودی ها نمی توانم به ان خانه پا بگذارم.
نصیر هم حرفم را گوش کرد و از پدرم اجازه گرفت تا چند روزی که من حالم بهتر شود در مهمان خانه ی، خانه اقاجان بمانیم.
نصیر در تمام طول مدت در کنارم بود و نمی گذاشت چیزی که در ذهنم می گذاشت عملی کنم. در چند وقت که در خانه ی پدرم بودم چند باری از نصیر خواستم بچه ها (اصغر،رباب)را بیاورد تا ببینم چون حسابی به آن ها عادت کرده بودم
وقتی دو روز نمی دیدمشان دلتنگشان می شدم.
تا قبل از عید را در خانه پدرم ماندم و اسفند ماه که زمین نفسی کشید و برف ها آب شدند و راه کوچه ها باز شد یک روز کربلایی به دنبالم آمد و خواست که به خانه برگردم
من هم که حالم کمی بهتر شده بود روی، کربلایی را زمین ننداختم و به خانه برگشتم.
وقتی به اتاق رفتم نصیر آن را، تعمیر کرده بود. وسایلی که در اتاق سوخته بود را تعویض کرده و نو خریده بود.
نویسنده : زهرا لاچینانی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۸/۱۲/۰۹