پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 122
پرستار کمکم می کند تا به فرزندم شیر بدهم. اصول شیر دهی را به من می آموزد و بعد از اتمام کارش به سمت در می رود.
ـ ببخشید همراه من کجاست؟ میشه صداش بزنید بیاد پیشم؟
به سمتم می چرخد.
ـ فکر کنم تو محوطه بیمارستانه. الان صداش می زنم.
تشکر می کنم و پرستار از اتاق خارج می شود.
چند دقیقه ای می گذرد که تقه ای به در وارد می شود. با شال روی سرم سینه را می پوشانم.
ـ بفرمایید.
علی وارد می شودو نمی دانم چرا از شرم و حیا سرخ می شوم.
ـ سلام. مبارک باشه فریماه.
نزدیک می شود.
ـ سلام. ممنون علی خیلی کمکم کردی. تو جون من و بچمو نجات دادی. واقعا ممنون.
تلخ می خندد.
ـ من.کاری نکردم. نیاز به تشکر نیست. من فقط وظیفمو انجام دادم فقط وظیفمو فریماه.
کودک را از سینه ام جدا می کنم و با عشق نگاهش می کنم. دلم نمی آید لحظه ای از نگاه کردن به آن غافل شوم.
ـ زنگ زدم به پدرتون و گفتم زایمان کردید. گفتم درد داشتی و رسوندمت بیمارستان. بهشون نگفتم که وسط مسیر بچه بدنیا امد. خودت هم بهتره حرفی نزنی.
ـ کی میرسن اردبیل؟
چنگش را درون موهایش فرو می برد.
ـ نزدیک ظهر دیگه.
علی نوزاد را از دستانم می گیرد و بعد از بوسه ایی می گوید.
ـ اسمشو چی میزاری فریماه؟
به فکر فرو می روم کامران عاشق دختر بود و اسم هلیا! برای پسر اسمی انتخاب نکرده بود.
ـ نمی دونم علی نمی دونم. نوزاد را درون تختش می گذارد.
ـ ولی بدون اسم هم نمی تونه باشه. یه اسم خوب براش بزار.
روی تخت دراز می کشم.
ـ اسمشو میزارم ماهان. اسم ماهان خیلی دوست دارم.
لبخندی می زند.
ـ خیلی قشنگه عالیه.مبارک باشه.
علی اتاق را ترک می کند و من تا امدن مادرم لحظه ها را می شمارم...
**

مادر در را باز می کند و کنار می رود.
ـ برو داخل فریماه.
بعد از هشت ماه عجیب دلتنگ خانه ی پدری ام شده ام.
نفس عمیقی می کشم و خانه را می کاوم.
پدر ماهان را که داخل کریر بود را به اتاق می برد.
ـ برو داخل اتاقت ببین چطوره؟
این همه محبت مادر عجیب برایم دلنشین بود.
از روی کنجکاوی داخل اتاقم می شوم. و با دیدن کمد و تخت و اتاقی که دیگر شبیه به اتاق هشت ماه پیش نداشت شگفت زده می شوم. همه ی وسایل ها با سلیقه ی خاص و رنگ لیمویی و سفید چیده شده بود.
وای مامان چیکار کردید؟
نگاهی به عروسک های آویزان به اتاق می اندازم. زیبا و دلنشین بودند.
ـ به قول بابات این بچه نوه ی ما هم هست. الان که این بچه بدنیا آمد منم تصمیم گرفتم به همه فامیل بگم که ازدواج کردی و بعد چند ماه شوهرتو از دست دادی. نیاز نیست بفهمن که ازدواجت از ما مخفیانه بود بزار فکر کنند ما بهشون چیزی نگفتیم. ماهان الان نوه ی منه. بچه ی تنها فرزند منه.
پدر ماهان را روی تخت خود می گذارد و مادر کمکم می کند تا روی تخت دراز بکشم.
بغض می کند.
ـ شاید سرنوشت تو این بوده که خیلی زود شوهرتو از دست بدی شاید سرنوشت این بچه این بوده که بدون پدر بزرگ بشه.
اشکش روی گونه اش می غلتدد.
پدر بازوی مادر را می گیرد و او را از اتاق بیرون می برد.
ـ شهین فریماه تازه زایمان کرده. بهتر نیست این حرفا رو جلوش نزنی.
از اتاق خارج می شوند و من کنار پسرم تنها می مانم. پسری که تنها یادگاری کامران من است.
اتاق بدون هیچ عیب و نقصی حاضر شده بود و این یعنی رضایت مادر. مطمئن بودم که رضایت مادر از صحبت های تاثیر گذار پدر نشأت گرفته است.

مادر در اتاق را باز می کند و با کاسه ای سوپ وارد می شود.
ـ فریماه بیا یکم از این سوپ ها بخور تا شامت حاضر بشه. برای شام خوراک جگر گذاشتم. معلومه که خیلی خونریزی داشتی. اخه رنگ به روت نمونده.

نوشته : زینب رضایی

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان باران میبارد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۰۹

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی