پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 88
تن صدایم را پایین تر آوردم.
- تو این که از دستت ناراحته و حتی دوست داره سر به تنت نباشه شکی نیست ولی کار دیشب تو سراسر حُسن نیت بود، هم من هم شقایق به اون شوک قوی نیاز داشتیم.
خواب از سرش پریده بود و با دقت به حرف هایم گوش می داد.
- پس کاش براش توضیح بدی که من...
اخم هایم را در هم کشیدم و او از ادامه ی حرفش منصرف گشت.
- این قضیه همین جا تموم شد و من دیگه دوست ندارم چیزی راجع بهش بشنوم، امروز از یه روانشناس خوب برات وقت می گیرم.
مقابلم روی دو زانو نشست و انگشتانش را در هم گره زد.
- من خوبم، نیازی به روانشناس نیست.
در چشمانش خیره شدم و انگشت شستم را روی لبانش کشیدم و او دچار رعشه شد.
- خوب نیستی که با یه حرکت بی قصد و قرض من این جوری به خودت می لرزی، خوب نیستی که وقتی داشتیم توی اتاقم صحبت می کردیم یه لحظه فخر می فروختی و ثانیه ای دیگه پر از تشویش بودی.
سرش را کمی عقب کشید تا از لمس انگشتانم در امان بماند.
- ماهان من خوبم اگه به اون مشکلم فکر نکنم، اگه خاطرات زهرآلود اون ازدواج با در کنار تو بودن جون نگیرن.
نوچ کلافه ای کردم و دست روی دستانش نهادم.
- نه، این جوری نمیشه، تو جای حل مسئله داری صورت مسئله رو پاک می کنی، قراره وقتی من نیستم تو از شقایق مراقبت کنی و با این وضعیت امکانش نیست.
قطره اشکی از روی گونه اش سُر خورد و به لبان خشکش طراوت بخشید.
- باشه، هر چی تو بگی ولی باهام میای دیگه، مگه نه؟
نمی دانستم ظرفیت شنیدن حرف هایش را داشتم یا نه اما در مرام من نبود دستی که برای کمک سمتم دراز شده بود را رد کنم.
سر تکان دادم و بی حرف از جایم برخاستم، او هم قیام کرد و گفت: تو برو من بعد از این که صبحونه رو حاضر کردم حوله رو برات میارم.
وارد اتاق شدم و تیر نگاهم مستقیم سمت چشمان سرخ شقایق که به تاج تخت تکیه داده بود، نشانه رفت.
- چرا بیداری؟
پوزخند زد و بالشت روی تخت را برداشت سمتم انداخت.
- چون فکر این که تموم شب این بو زیر بینی ات بوده دیوونه ام کرده! چون دارم جون می دم با فکر این که قراره یه رازان دیگه پا به این دنیا بذاره ولی توی بطن یکی دیگه! رازانی که تو باباشی ولی من مامانش نیستم! من به حدی رسیدم که امشب برای اولین بار آرزو کردم کاش تو هم مثل برادرت مشکل داشتی!
خداوندا ببین، من کم آوردم! مانده ام لیلی بودنش را باور کنم یا شیرین شدنش برای دیگری را؟
بالشت را پایین تخت گذاشتم و ترجیح دادم حوایم را به چشیدن سیب گیر کرده در گلویم دعوت نکنم.
لباس هایم را آوردم و برق حمام را روشن کردم و خواستم واردش شوم که کلامش اندک جان باقی مانده در تنم را گرفت.
- مبارکه! به سلامتی داری می ری حموم دامادی؟
من اگر فرهاد بودم و بیستون می کَندم آن گونه از پا در نمی آمدم.
به هزار جان کندن وارد حمام شدم و قطرات آب سرد را فراخواندم تا به سلول های در حال مرگم شوک دهم و محکوم به زندگی شان کنم.
میل دل کندن از سجاده ی عشق و درگیر روزمرگی های پر هیاهویم شدن را نداشتم، سجده ی شکر آخر را که رفتم صدای شقایق که چاوجوان مخاطبش بود سکوت خانه را در هم شکست.
- تو دین شما قبل از نماز نباید حموم واجب رفت عروس خانم؟
جانماز را دست شقایق سپردم و با اخم کمرنگی گفتم: قراره هر کی سرش تو لاک خودش باشه پس فضولی موقوف.
چاوجوان چادرش را از سر گرفت و جواب شقایق را داد: چرا فکر می کنی دین من با مال شماها متفاوته؟
شقایق با دست اشاره ای به قامت او کرد.
- ظواهر نشون میده که مسلمون نیستی.
چاوجوان سجاده اش را جمع نمود و چند قدم سمت ما آمد.
- آره خب، اگه مسلمونی به تیکه انداختن و خرد شمردن دیگرانه من ترجیح می دم کافر باشم تا بخوام مثل تو...
اندک فاصله ی بینشان با قدم های عصبی شقایق از میان برداشته شد.
- چرا ساکت شدی؟ ادامه بده! لابد من کافرم که همون دیشب حقت رو نذاشتم کف دستت و گذاشتم جای من پا بذاری به خلوت مَردَم.
بی توجه به آنان سمت آشپزخانه رفتم، پشت میز نشستم‌ و مشغول صبحانه خوردن شدم.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۰۹

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی