👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 123
کاسه ی سوپ را ما بین دستانم می گیرمِ مادر از اتاق خارج می شود و من در این دو روزی که علی رو ندیده بودم به این فکر می کردم که یک انسان چقدر می تواند خوب باشد چقدر می تواند حامیم باشد که در این دو روز فقدانش برایم احساس شود. و چه دردناک است نداشتنش.... نبودنش...
سوپ را می خورم و دنیای کامران و علی را مقایسه می کنم. کامران برای رسیدن به اهدافش مرا وارد بد بازی کرد. بازی که بازنده اش خود من شدم ولی علی چی؟ هدف هایش را سرکوب کرد برای اینکه من نفسی آرام بکشم و به قول خودش زندگی کنم. یک انسان مانند علی چقدر از انسایت را در روح خود پرورش داده است که تا این میزان توانسته بود اعتماد و روح مخدوش مرا ترمیم کند؟ علی برای انسان بودن و ماندن می جنگد و من برای احساسی که نشأت می گرفت از یک حس عاشقانه آن هم با یک نگاه!
عشق کورم کرد... کَرم کرد... دیوانه ام کرد.... تا پای مرگ روانه ام کرد و من مانند اسب تازیدم و تازیدم و نخواستم که از عقل و منطق کمک بگیرم. من نمی خواستم معادله ی عشق را با عقل حل کنم حتی اگر در میدان شکست بخورم.
می خواستم زندگیم عشق باشد آغوش گرم کامران و محبت هایی که یک دختر باید از جنس مخالفش بگیرد تا زندگی کند...
عشق کامران مرا تا مرز جنون برد و هیچ وقت نگذاشت که از عقلم در این جدال سخت کمک بگیرم.
عشق
عاشق
معشوقه
این سه واژه برایم گنگ هستن. من عشق واقعی را در خود خودم ندیدم من عاشق نبودمِ من بر روی عقل و منطق قفلی زدم و نخواستم که جلو بیایند. می خواستم با قلبم تصمیم بگیرم با قلبم زندگی کنم و با قلبم طعم عشق را بچشم.
عشق در کنار عقل است. در کنار منطق!
وقتی که عشق در کنار عقل باشد باید گفت که عشق آدمی را کور نمی کند. کر نمی کند. بلکه او را می سازد و بر فراز انسانیت سوق می دهد...
علی عاشق است. عاشق زندگی خدمت کمک... عاشقی که هم عقل می داند چیست و هم منطق...
ده روزی می شود که از آن روستا و اهالیش دور بودم. اگر چه با اون محیط زندگی می کردم ولی بخاطر ماهان باید تهران می ماندم.
لباسش را عوض می کنم و بعد از دادن شیر از اتاق خارج می شوم. مادر با تلفن صحبت می کند و از طرز صحبت کردنش می فهمم که به دادگاه فردا ربط دارد.
گوشی را از گوشش دور می کند و می گوید.
ـ مامان کامران می خواد باهات حرف بزنه.
نزدیک مادر می شوم و تلفن را از دستش می گیرم. مادر از روی صندلی بلند می شود و با نگرانی از کنارم می رود.
روی صندلی می نشینم و گوشی را نزدیک گوشم می گذارم.
ـ بله.
صدایش یاد آور خاطرات تلخ و شیرینی که با کامران داشتم می شود.
ـ فریماه! قرار دادگاه که یادت نرفته؟فردا ساعت هشت.
زمزمه می کنم.
ـ یادم نرفته.
مکث کوتاهی می کند و با تردید می گوید.
ـ بچه بدنیا آمد؟
نگاهم را به مادر که از آشپزخانه حواسش به من است می دوزم.
ـ بله. به دنیا آمد.
نفسش را داخل تلفن فوت می کند.
ـ دختر یا پسر؟
بدون هیچ تعارفی لب می زنم.
ـ دختر باشه یا پسر؟ چه فرقی می کنه؟ شما که به راحتی در مورد من قضاوت کردید. به راحتی تهمت زدید. حالا دنبال این هستید بفهمید بچه ی کامران دختره یا پسر؟ اصلا به خودتون جرات ندادید بیاید جگر گوشه ی کامران رو ببینید. نخواستید تنها یادگاری به جا مونده از کامران رو بغل بکنید.
غیظم را خالی می کنم. نمی فهمم چه می گویم ولی بعد از این قضاوتی که کرده بود سزاورش همچین حرکتی بود.
ـ خیلی خب! فردا ساعت هشت یادت نره.
تلفن را قطع می کند و بعد از شنیدن بوق ممتد تلفن را روی میز می گذارم.
ـ چی شد فریماه؟ چرا اینطوری حرف زدی؟ مگه مادر کامران شک داره که ماهان نوه اش باشه.
نوشته : زینب رضایی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۸/۱۲/۱۰