پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 59
از اون روز مهرت به دلم صد چندان شده می دونم که نصیر برات، بالش می لرزه(خیلی دوستت دارد). دل به دلش بده ننه تازندگیت جون بگیره. چشمی گفتم و ننه به کارش مشغول شد
اشک در چشمانم حلقه زده بود کاش هیچکس هیچ کس چیزی را به من یاداوری نمی کرد.
به نصیر نگاه کردم که با هر قدمی که بر می دارد، بر می گردد و به من نگاه می کند نگاهم در نگاهش گره خورد و لبخندی تحویلش دادم.
گاهی وقت ها می دیدم که نصیر گوشه ای نشسته و به من خیره شده است و با خود می گفتم او قلباً من را دوست داشت و به قول بصیر شاید چون عاشق تر بود سزاوار وصال بود.
با دیدن مردی که دوان دوان به سمت مان می آمد از روی گلیم بلند شدم و دستم
را بر پیشانی ام نقاب کردم تا ببینم چه کسی به سمتمان می آید که متوجه شدم قدرت است که خودش را به نصیر رساند و با او شروع به حرف زدن کردن.
خودم را به آن ها رساندم و بعد از سلامی که به قدرت دادم رو به نصیر کردم و با تعجب پرسیدم:
- چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
- قدرت میگه مرادعلی از کوه پرت شده باید به پیش حکیم سلیمان ببریمش، تو خودت قاطر را بران و به خانه بر گرد، بقیه باغ هم بماند برای فردا.
- باشه ولی تو با کی با چی میری؟
قدرت جواب داد:
- جهانگیر هم هست احتمالا با گاری ببریم.
بعد از رفتن قدرت و نصیر به پیش بچه ها و خاتون برگشتم و گفتم چه اتفاقی برای مرادعلی افتاده و نصیر خواسته به ده بر گردیم که خاتون جواب داد:
- دخترم تو برو بار انگور ها را در سرداب خالی کن من هم پشت سرت راه می افتم و می آیم.
"چشمی" گفتم و سبد های انگور را که نصیر روی قاطر بسته بود محکم کردم و به سمت خانه راه افتادم.
وقتی به نزدیک خانه رسیدم، دیدم که مردی غریبه و ناشناس از پرچین ها داخل حیاط را تماشا می کند. نزدیک رفتم و پرسیدم:
- آقا، با کی کار داری؟ امری باشه؟
مرد که یک کلاه نمدی چرکین بر سر داشت و پاچه های شلوارش یکی بالا و یکی پایین تر بود به سمت من برگشت
- خونه کربلایی کریم همین جاست؟
- بله! بفرمایید؟
مرد نگاهی به اطراف من انداخت و وقتی دید تنهام جواب داد:
- با نصیر کار دارم!
من که از دیدن این مرد ناشناس تعجب کرده بودم و کمی دل نگران شده بودم لب هایم را آویزان کردم و پرسیدم:
- چه کار داری؟
مرد، چند قدمی جلو آمد و گفت:
-تو دختر کربلایی هستی؟
ابروهایم را در هم کشیدم
- نه من عروسش هستم..
مرد دست در شالی که به کمر بسته بود، کرد و نامه ای بیرون کشید و باز هم اطراف را نگاهی انداخت و گفت:
این نامه را کربلایی داده، تا به پسرش برسانم
با نگرانی پرسیدم:
- کربلایی کجاست؟ اتفاقی برایش افتاده؟
-نگران نباشید. اما زود خود را به او برسانید من دیگر باید بروم .
نامه را باز کردم که کاغذی دیگر میان آن بود اما از خطوط آن سر در نمی آوردم و برای اولین بار از اینکه سواد ندارم، کلافه شدم.
مرد هم بعد از دادن نامه بر قاطری که همراهش بود سوار شد و آهسته آهسته راه خود را گرفت و رفت. نصیر به کوه رفته بود و احتمالا تا به پیش حکیم بروند و برگردند شاید شب می شد.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۱۰

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی