👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 89
صدای چاوجوان لرز برداشته بود و خبر از بغضش می داد.
- نه من ادعای مسلمونی دارم نه تو کافری ولی داری یه کاری می کنی که من از شیعه شدنم بترسم چرا که اگه پایبند به سنت خودم می موندم الان من هم قد تو حرف واسه گفتن داشتم و با افتخار سرم رو بالا می گرفتم و می گفتم من هم زن عقدی و دائمیشم و دیگه لازم نبود شیش دونگ حواسم رو به کارهام بدم که نکنه دست از پا خطا کنم و مدتم بخشیده شه.
آه کشیدم و پیش خود آرام زمزمه کردم:«شقایق تو را به هر چه می پرستی بس است، نگذار قلبت سیاه و ذات خوبت پنهان شود.»
برخلاف چاوجوان حرص سراسر وجود شقایق را در برگرفته بود و او مایل به عقب نشینی نبود.
- تو چه مدل اهل سنتی بودی که نفهمیدی صیغه شدن فقط کلاه شرعی سر خودتون و دیگران گذاشتنه؟
چاوجوان با نوک انگشتانش خود را نشانه رفت و گفت: من آدمیم که از جهل ضربه خوردم و مثل یه مرغ سرکنده دنبال یه پناهگاه می گشتم و وقتی از دین شما شنیدم، گفتم خودشه! چرا من راه مادرم رو برم و به درِ شهر علم پشت کنم؟ اون هم وقتی که پیامبر گفته باید قبل از من علی رو بشناسی و قبول داشته باشی.
شقایق تنه ای به او زد و وارد اتاق شد و در را محکم به هم کوبید، چاوجوان همان جا کنار مبل ها نشست و زانوهایش را به آغوش کشید، جرعه ای از چای خوش رنگ درون استکان را تلخ نوشیدم.
- پاشو دست و صورتت رو بشور، بیا این جا کارت دارم.
دستی به صورتش کشید و وارد آشپزخانه شد.
- چیزی کم و کسر نیست؟
دستش را گرفتم و او مجبور به نشستن در کنارم شد.
- به من نگاه کن!
سر بلند کرد و من با انگشتانم نم نشسته روی مژه هایش را زدودم.
- گریه برای چیه؟ تو کارت رو درست انجام دادی و من ازت ممنونم.
نفس عمیقی کشید تا نکند دوباره اشک، عسلی هایش را بیازارد.
- نمی دونم، شاید حق با شقایقه و کارمون اشتباه بوده.
قبل از آن که بتوانم کلمات را کنار یکدیکر بچینم؛ دیدن شقایق آماده، رشته ی افکارم را پوساند.
- کجا؟
روی مبل نزدیک بخاری درون پذیرایی نشست و پا روی پا انداخت.
- منتظرم صبحونه ات تموم شه تا با هم بریم.
از روی صندلی ام برخاستم و کارت بانکی ام را سمت چاوجوان گرفتم.
- این پیشت باشه و هر چی که لازمه رو چه برای این جا چه طبقه ی بالا با کمک هم بخرید.
کارت را گرفت و«باشه»ی آرامی را زمزمه کرد.
تشکر کردم و همان طور که سمت در خروجی می رفتم گفتم: با من کاری ندارید؟
شقایق از جایش بلند شد.
- من هم باهات میام.
اخم هایم یکدیگر را به آغوش کشیدند.
- من دارم میرم سر پروژه بلکه بتونم این همه عقب موندگی رو جبران کنم، شما هم بدون جنگ و دعوا همین جا می مونید و به خونه ها سر و سامون می دید، خداحافظ.
حرصی دکمه های بافتش را باز کرد.
- لعنت به اون پروژه ی کوفتی که مسبب همه ی بدبختی هامه.
دیگر نماندم تا بیش تر از آن اعصابم به بازی گرفته شود.
می شد گفت از خانه فرار کرده و به مطب پناه برده بودم، حسابی غرق کارم شده و با فرضیه ها و آزمایشات جدید دست و پنجه نرم می کردم که تقه ای به در اتاق خورد.
چشمانم را از واژه های روی صفحه ی نمایش لپ تاپ گرفتم.
- بفرمایید.
در باز شد و خانم لطیفی با یک فنجان قهوه وارد اتاق گشت.
- سلام آقای دکتر، خسته نباشید.
به بدنم کش و قوسی دادم.
- سلام، ممنون.
سینی را روی میز گذاشت و خودش قدمی عقب رفت.
- آقای دکتر راستش آقای احدی چند دفعه است که مراجع کرده ولی شما درگیر بودید و حضور نداشتید الان باز هم تشریف آوردن و اصرار دارن خارج از نوبت ملاقاتتون کنن.
دستی به ریش های نشسته روی صورتم کشیدم و با حالت تفکر پرسیدم: آقای احدی؟
سر تکان داد و گفت: همون آقایی که ماسک می زنن.
خاطرات جان گرفتند و صدای ترسیده و گریان دخترکم در ذهنم پخش شد.
- بله یادم اومد، راهنماییشون کنید.
«چشم» آرامی را زمزمه کرد و از اتاق خارج شد، فایل پروژه را بستم و جرعه ای از قهوه ام را چشیدم و به انتظار بیمارم نشستم.
اندکی بعد آقای احدی سر به زیر وارد اتاق شد و نگاه من درگیر جوانی گشت که موهای کنار شقیقه اش بنای سفیدی گذاشته بودند.
نوشته : زهرا حشم فیروز
ادامه دارد....
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۸/۱۲/۱۰