👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 124
از روی صندلی بلند می شوم و نزدیک مادر می شوم.
ـ هر دیدگاهی داره برام مهم نیست.
به سمت اتاق می روم و لباس هایم را عوض می کنم. شال مشکی رنگم را روی سرم می گذارم و بعد از برداشتن کیف دستی ام از اتاق خارج می شوم.
ـ کجا میری فریماه.
عینک آفتابی ام را از داخل کیفم خارج می کنم.
ـ میرم بهشت زهرا.... پیش کامران... می خوام بهش بگم که بابا شده. خیلی وقته پیشش نرفتم مامان.
مادر نزدیکم می شود ابروهایش را در هم می کند.
ـ با این حال و روزت کجا میری؟ یکم صبر کن زنگ بزنم بابات بیاد با هم برید.
لب هایم می لرزد. بغضی عجیب گلویم را می فشارد.
ـ می خوام تنها باشم. خیالت راحت مامان زود بر می گردم.
خانه را ترک می کنم و به سمت بهشت زهرا می روم.
هوا گرم است و در این وقت روز با لباس تیره حالم بد می شود. نزدیک قبر کامران می شوم و عکس حک شده روی سنگ قبر سد چشمانم را می شکند. خیلی وقت بود که یک دل سیر برای کامران گریه نکردم.
پخش زمین می شوم و خیره به عکس حک شده اش که عسلی چشمانش مشخص نبود می دوزم.
ـ کامران بچه ات بدنیا آمد. الان دو هفته اس پسرت بدنیا آمد. اره تو بابا شدی من مامان ولی...
نم از چشمانم می گیرم.
ـ بهت قول می دم پشتش وایسم. هم پدر باشم براش هم مامان...
**
بعد از تعویض کردن لباس های ماهان
او را درون کریر می گذارمش. روبه روی آینه می ایستم و بعد از تن کردن مانتوی بلند مشکی رنگم آرایش ملیحی به چهره ام می نشانم. نگاهی به مدارکی که داخل کیفم بود می اندازم و بعد از حمل کریر از اتاق خارج می شوم.
مادر و پدر منتظر من بودن.
ـ بریم بابا؟ تمام مدارک رو آوردی؟
مادر نزدیکم می شود و کریر را از دستم می گیرد و ماهان را می نگرد.
ـ می خوای من بمونم خونه و مراقبش باشم؟
ـ نه مامان بهتره که ماهان رو با خودمون ببریم.
از خانه خارج می شویم و من به فکر دادگاه می افتم. نمی دانستم دادگاه حضانت بچه را به من می دهد یا نه. ولی برای نگه داشتنش تا پای جان می جنگیدم.
ماهان را در آغوش می گیرم و کنار پنجره می ایستم. نگاهی به بیرون می اندازم و به علی فکر می کنم. بی شک دلم برایش تنگ شده بود. شاید اگر علی نبود من هنوز کنج اتاق تاریکم نشسته بودم و نمی خواستم باور کنم کامران رفته است...
دستی روی شانه ام می نشیند.
سرم را پشت سرم می چرخانم و با دیدن مادر کامران جا می خورم.
ـ بزار ببینمش! بچه ی کامران رو میزاری ببینم.
آب دهانم را به سختی قورت می دهم. نمی خواهم بعد از اتهام وارد شده به من نرم شوم.
پدر چند قدمی نزدیک می شود.
ـ بزار مادر بزرگش بغلش کنه فریماه.
خیره به مادر کامران هستم و بدون هیچ عکس العملی خشکم زده است.
نمی دانم چرا نرم می شوم چرا زود می بخشم و گذشته را به دست باد می دهم. ذهنم تمام خاطرات بد را دفن می کند و به راحتی می بخشد.
ماهان را از آغوشم جدا می کنم و به دست های مادر بزرگش می سپارم. مادر ماهان با دیدن ماهان لبخندی می زند و همراهش اشک می ریزد.
ـ ای خدا چقدر شبیه کامران. انگار که دوباره کامران رو بهم دادی. خدایا شکرت.
صورت ماهان را بوسه باران می کند.
ـ اسمشو چی گذاشتی فریماه.
همراه مادر کامران اشک می ریزم.
ـ ماهان. اسمشو گذاشتم ماهان.
نوشته : زینب رضایی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۸/۱۲/۱۰