👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 125
ماهان را می بوید و بعد از نفس کشیدن عطرش دستش را اطراف کمرم می گذارد.
ـ منو ببخش فریماه. من به تو تهمت زدمِ شاید انروز بخاطر فشار عصبی از کوره در رفتم ولی همیشه از این حرفم پشیمون بودم.
اشک می ریزد و پدرم با نگاهش به من می فهماند که ببخشمش. نفسی از ته دل می کشم و دستم را دور کمرش می گیرم. سرم را روی شانه اش می گذارم. چانه ام می لرزد. و اشک می ریزم.
رای دادگاه صادر می شود. یک هشتم ارث کامران سهم من می شود و باقی مانده ی ارث هم سهم ماهان می شود. مادر کامران سهم ارثی که از کامران به او می رسد را به ماهان می بخشد. حضانت بچه به من می رسد هر چند که مادر کامران برای گرفتن ماهان به دادگاه نیامده بود...
روزهای سیاه تمام می شود. هر چند که مرگ کامران برایم دلخراش ترین خاطرات زندگی من می شود. ولی می گذرد. تلخی ها می گذرد. خوشی ها می گذرد و آنچه که در ذهن من همیشه باقی مانده بود محبت بی انتهای علی بود و بس...
در خانه را باز می کنم و وارد می شوم. مادر به دنبالم وارد می شود.
ـ خدا بیامرز چه خونه ی بزرگی داشت...
نگاهی به حیاط خشک و بدون گل می اندازم.
ـ خونه اش که بزرگه ولی خیلی وقته مرده. این خونه مرده. نه صفایی داره نه گرمایی.
وارد خانه می شویم دور تا دور خانه را می کاوم. هیچ چیزی تکان نخورده بود. نه تخت کامران و نه قاب کوچیکی که روی میز خاطرات قرار داشت.
عطرش را در خانه نفس می کشم. خاطراتش هنوز برایم هویدا است.
مادر قاب عکس را بر می دارد و درون قاب محو می شود. پله ها را بالا می روم و یکی یکی اتاق ها را نگاه می اندازم. به اتاق کامران می رسم و بعد از چند ماه لباس هایش را نگاه می اندازم
تو نیستی اما بوی عطرت یادگاری مونده
کت اسپورتش را از کمد خارج می کنم و می بویم هنوز خاطراتش برایم زنده است. هنوز خاطراتش برایم مشهود است.
گل های رز را درون باغچه می کارم. بعد از اتمام کار تمام حیاط را می شویم. خانه را با کمک مادر گردگیری می کنم. تمام لباس ها و وسیله های کامران را درون اتاقش می چینمِ حتی تلفن همراهش را درون کشو پنهان می کنم. نمی خواهم چیزی از خاطرات کامران کم بشود.
ـ خیلی دوست دارم اینجا بمونید مامان.
شیشه ی شیر را تکان می دهد و به سمت ماهان می آید.
ـ وقتی که خونه داریم اینجا بیایم چیکار کنیم؟ اصلا تو هم پاشو بریم خونه ی خودمون.
قوری را از روی سماور بر می دارم و دو فنجان چایی می ریزم.
ـ مامان اینجا هم بزرگه و هم اینکه حق بچه ی منه. پس بهتره همه با هم اینجا زندگی کنیم.
ماهان را به آغوش گرفته است.
ـ نه عزیزم همون خونه مکفیه. تو هم بهتره با این بچه کنارمون زندگی کنی.
شانه هایم را بالا می برم و کلافه می گویم.
ـ خیلی خب حالا که شما راضی نشدید بیاید اینجا زندگی کنید دیگه حرفی نمی مونه من میام کنارتون.
باران می بارد و من پشت پنجره ی اتاق ایستاده ام و عابرین را نگاه می کنم. باران می بارد و من هنوز منتظرم که روزی تو را ببینم.
دستم را به کمر می گیرم و برای رسیدگی به اوضاع بیمار ها به سمت پرونده ها می روم.
مژگان لبخندی می زند.
ـ ماهان خوبه؟ سختت نیست میای کار؟
نگاهی به پرونده ها می اندازم.
ـ نه سخت نیست. شش ماهشه دیگه. مامان غذاشو میده تا من برسم خونه و شیرش بدم.
چشمانش می خندد.
ـ راستی فریماه می خوام یه چیزی بگم. اما نه ولش کن تا زیر لفظی ندی حرفی نمی زنم.
از تعجب ابروهایم را بالا می دهم.
ـ چی شده مژگان؟ خبریه؟ نکنه بارداری؟
از روی صندلی بلند می شود و به سمتم می آید.
ـ سعید که فعلا بچه نمی خواد بار دار هم نیستم ولی یه خبر خوبی داشتم برات که تا زیر لفظی ندی بهت نمیگم.
نوشته : زینب رضایی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۸/۱۲/۱۰