👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 61
وقتی حیوانات را به داخل کنده فرستاد، دستش را جلو آورد تا در راببند که دستش را گرفتم و به داخل کشیدم برای اینکه مانع جیغ کشیدنش شوم دستم را بر دهانش گذاشتم.
صنم اول ترسید اما وقتی من را دید. آبی به جانش آمد و چشمانش را آرام بهم زد. دستم را برداشتم که گفت:
- دختر این دیوونه بازی ها چیه؟ چرا در کنده قایم شدی؟
از درزهای در چوبی نگاهی به بیرون انداختم و جواب دادم:
نمی تونستم از در بیام نوچه های ارباب دور خونتون کشیک میدن.
صنم با لحنی عصبانی و تند گفت:
- اره ذلیل مرده ها نمی دونم چرا از صبح علی الطلوع تاحالا، دور و بر خونه ی ما می پلکند!
- من می دانم .
صنم چشمان گرد شده اش را به من داد
- چرا چی شده؟
نامه کربلایی را از جیب جلیقه ام در آوردم و گفتم امضای عبدالرسول باید پای این برگه باشد تا عدلیه رای به برگشتن زمین ها بدهد، ارباب ها فهمیده اند و می خواهند جلویش را بگیرند.
صنم بر پشت دستش کوبید و گفت:
- ای خیر و خوشی ندیده ها!
و خواست به بیرون برود که دستش را گرفتم وپرسیدم: "کجا می ری؟"
- می رم گوبه گور کنم این خدانشناس هارا!
من باید قبل غروب نامه را به امامزاده برسانم.
برو این را مهر کن و بیا، جواب نوچه ها باشد برای بعد.
صنم لب به به دندان گرفت و ادامه داد:
یعنی تو تنهایی به امامزاده بری؟
شانه ام را بالا انداختم و با لبهایی آویزان گفتم:
- چاره ای نیست!
کمی در زیرزمین ماندم تا صنم کاغذ را آورد.
آن را بازکردم و با دیدن خط های جدید، مطمئن شدم عبدالرسول آن را انگشت زده و امضا کرده است.
از صنم خداحافظی کردم و به خانه ی خودمان رسیدم.
خاتون می خواست مانع رفتن من شود. چون من یک زن بودم و شب در پیش بود اما چشم امید کربلایی و همه ده به همین نامه بود، او را راضی کردم و اسب را برداشتم و از خانه بیرون زدم.
باید از میان دشت می ر فتم، چون اگر می خواستم از جاده ای که از میان ده می گذشت بیرون بروم، حتما کسی من را می دید
از میان دشت ها خود را به روستای هم جوار رساندم و از آنجا، جاده ی خاکی را پیش گرفتم.
قبلاً یکبار به امامزاده رفته بودم، آن هم چندماه قبل که خیلی برای پسرم بی تابی می کردم، نصیر من را به امامزاده برد.
می دانستم سه چها روستا با ده ما فاصله دارد و چند فرسخی راه است. جاده خاکی اصلی را گرفتم و در دو ده بعدی برای اینکه مطمئن شوم اشتباه نمی روم سوال پرسیدم. دشت ها شلوغ بود چون به وقت چیدن باغ های انگور بود، در هر ده افراد زیادی را می دیدم که به کاری مشغول هستند اما ترس، وجودم را گرفته بود و نمی توانستم آن را انکار کنم
این دفعه ی اولی بود که از ده به تنهایی بیرون می زدم.
امامزاده در کنار دامنه ی کوه بود.
وقتی راه کوه را پیش گرفتم اطرافم خالی از هر جنبنده ای شد و هرچه نگاه می کردم فقط بیابان بود.
نویسنده : زهرا لاچینانی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۸/۱۲/۱۰