پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 91
دلم آوار شدن بر سرش را می طلبید و من به سختی حفظ ظاهر کرده بودم.
- لطف کنید زنگ بزنید حراست بیاد ایشون رو راهنمایی کنه.
خانم لطیفی تلفن را برداشت تا به دستورم عمل کند ولی عرفان گوشی را از دستش کشید.
- لازم نکرده، من خودم راهم رو بلدم ولی ماهان اگه یه تار مو از سر شقایق کم شده باشه خودم می کشمت!
قدمی سمتش برداشتم و در چشمان به خون نشسته اش خیره شدم.
- تهدید به مرگ می کنی؟ اون هم بین این همه شاهد؟ هیچ خبر داری که اگه یه قطره خون از دماغم بیاد چه چیزی انتظارت رو می کشه؟
دندان روی هم سایید و مشت آرامی را حواله ی شانه ام کرد.
- رفیق من آب از سرم گذشته حالا چه فرقی می کنه یه وجب یا صد وجب؟ ولی باز هم دارم می گم وای به حالت اگه حال شقایق بد باشه و کاری کرده باشی!
خون درون رگ هایم به تلاطم افتاده بود و میل عجیبی من را تشویق به خواباندن مشتم بر دهان گزافه گویش می کرد.
با نوک انگشتانم خاک فرضی نشسته روی شانه هایش را زدودم.
- ببینم رفیق هیچ می دونی این شقایقی که اسم می بری زن شرعی و قانونی منه؟ و من توی خوب و بدی حالش دخلی به تو نمی بینم.
نگاهش را روی افراد حاضر درون مطب که همگی قیام کرده و بعضی با تعجب و برخی دیگر مضطرب به ما چشم دوخته بودند گرداند.
- تعطیل کن و بگو این ها برن تا ربطش رو بهتون نشون بدم.
ابرو بالا انداختم و رو به مراجعه کننده ها گفتم: چیز خاصی نیست من شرمنده ی تک تکتونم لطفاً بشینید، ایشون هم دیگه دارن تشریف می برن.
پوزخند محو شده ی روی لبان عرفان جان دوباره ای گرفت.
- آخه تو که از این خراب شده پات رومی ذاری بیرون!
لبخند به لب سر تا پایش را از نظر گذراندم.
- مثل این که بد جوری هوس کردی اون مدرک پزشکیت رو قاب کنی و بزنی سر در اتاق خوابت، آره؟
صورتش سرخ شده بود و من هر آن منتظر از دست دادن کنترلش بودم.
دو طرف یقه های کتم را گرفت و به هم نزدیک کرد در همان حال کلمات را به سختی از بین دندان هایش بیرون کشید.
- از این که می دونم چه قدر قدرت داری و چه کارهایی از دستت برمیاد، متنفرم ولی این رو بدون من هر جوری شده شقایق رو از دستت نجات می دم و طلاقش رو می گیرم حتی اگه به قیمت جونم باشه.
به والله که اگر می ماند قید آبرو و حفظ ظاهر را زده و به حکم دلم مُهر تأیید می زدم.
اعصابم متشنج گشته و معده ام باز سر ناسازگاری نهاده بود، دلم می خواست هر چه زودتر کارم تمام شده و به اندک آرامشی دست می یافتم.
پس از خروج آخرین بیمار بی تعلل وسایلم را جمع کردم و با سپردن مطب به خانم لطیفی درون ماشین جای گرفتم، سرم را روی فرمان گذاشتم و سعی نمودم به افکارم نظم دهم.
ضربه ای به شیشه ی ماشین خورد و من به اجبار سر بلند کردم. با دیدن پدرم ابروهایم از تعجب بالا پریدند، خواستم در را باز کنم و پیاده شوم که اجازه نداد و خودش ماشین را دور زد و روی صندلی شاگرد نشست.
- سلام بابا، این وقت شب این جا چه کار می کنید؟
سکوتش نشان از عصبانیتش داشت.
دست روی شانه اش گذاشتم و نگاه در آسمان تیره ی چشمانش دوختم.
- بابا خودتون هم خوب می دونید من بلد نیستم از سکوتتون پی به اشتباهم ببرم پس بگید چی شده؟
با دست به راه خروجی پارکینگ اشاره کرد و من به خواسته اش مُهر تأیید زدم و مسیر نامعلومی را پیش گرفتم.
- ماهان چرا این قدر بی فکر شدی تو؟
سرعت ماشین را کم کردم و همان طور که نگاهم به جاده بود پرسیدم: چرا می گید بی فکر شدم؟
گویا در عصبانیت هم صدایش مُرفین داشت که طرف مقابل را خلع سلاح و تسلیم خواسته اش می کرد.
- چون می شناسمت و می دونم با درخواستی که زنت داده از هم پاشیدی و زندگی رو برای خودت و اون بیچاره جهنم کردی که هر چی من و مادرت زنگ می زنیم نه تو نه شقایق جوابمون رو نمی دید.
از گوشه ی چشم نیم نگاهی سمت او که به نیم رخم زل زده بود انداختم.
- نه باباجان دارید اشتباه می کنید.
سنگینی دیده اش را از روی صورتم برداشت و مثل من به مسیر نامعلوممان داد.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۱۰

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی