پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 127
مکثی می کند.
ـ فریماه قول بده به من که قرص ها رو بندازی دور باشه؟
نگاهم در چشمانش قفل می شود. همان چشمانی که همیشه برایم حکم آرامش می داد.
ـ چطور شد تصمیم گرفتی برگردی بیمارستان؟
روی صندلی می نشینم و از سرمای وارد شده به تنم مچاله می شوم.
ـ شش ماهی با خودم کلنجار رفتم با اینکه سخت بود ولی برگشتم. من به این کار نیاز دارم علی. وقتی که خدمت می کنم به هموطنم آرامم.
لبخندی تحویلم می دهد و مقابلم می ایستد.
ـ خوش حال شدم فریماه که دیدگاهت فرق کرده.
کنارم روی صندلی می نشیند.

ـ مزاحم نباشم الان وقته کارته. از فردا منم مثل تو مشغول به کار می شم.
با کفشم برگ های پاییزی را پَس می زنم.
ـ هیچ وقت فکر نمی کردم روزی برسه که برگردید تهران. نمی دونم چرا ولی حس می کردم که هیچ وقت هیچی رو با شغلتون عوض نمی کنید. حس می کردم شما عاشق خدمت کردن تو اون روستا و به اهالی اون روستا هستید.
به من نگاه می کند.
ـ می دونی فریماه اونجا گم گشته ای رو داشتم. دیگه نمی تونستم ازش دور باشم. خیلی غریب بود و بی کس. نمی دونم چطور تونستم این شش ماه تنهایی سَر کنم.
ـ گم گشته؟ کی هست؟
از روی شیطنت لبخندی می زند.
ـ کم کم می فهمی فریماه. الان هم برو به کارت برس تا اخراج نشدی.
نگاهی به ساعت مچی روی دستم می اندازم. نیم ساعتی بود که کنار علی بودم. چقدر لحظه های خوب زود می گذرند.
از روی صندلی بلند می شوم و نگاه آخرم را به چهره اش می دوزم.
ـ من برم آقای دکتر که خیلی دیر شده. خیلی خوشحال شدم که دیدمتون.
از روی صندلی بلند می شود و مقابلم می ایستد.
ـ یادت نره فردا صبح ساعت ده بیای پارک ساعی. ماهان کوچولو رو هم با خودت حتما بیار.
خداحافظی می کنم و به سمت داخل بیمارستان می روم...
مادر لباس شیکی بر تن ماهان می کند و با تردید می پرسد.
ـ هوا ابریه دختر ممکنه بارندگی بشه. کاش ماهان نمی بردی.
نمی دانم چرا بعد از این سرنوشت تلخی که گذارنده بودم مادر و پدر را امین زندگیم می دانستم.
ـ مامان خود دکتر عرفانی گفت ماهان بیار تا ببینم. اگه نبرمش ممکنه ناراحت بشه.
به سمت آینه قدی اتاقم می روم. نمی دانم چرا می خواهم زیبا تر از همیشه مرا ببیند. نمی دانم چرا به دنبال لباسی هستم که برایش جذاب باشم.
روبه روی آینه چرخی می زنم و همان پالتویی که سال گذشته برایم خریده بود را تن می کنم.
ـ این چطوره مامان؟ بهم میاد نه؟
مادر سر تا پایم را نگاه می کند.
ـ عالیه ولی یکم گشاده.
لبخندی می زنم و جواب می دهم.
ـ آخه اینو بارداری می پوشیدم برای همین گشاده.
نگاهم به کمدی که درش باز بود می اندازمِ با داشتن مانتو و پالتو های رنگارنگ این را انتخاب می کنمِ شاید بخاطر اینکه هدیه ی خود علی بود.
نزدیک آینه می شوم و رژلب صورتی روی لب هایم می زنم و بعد از آن آرایش ملیح روی صورتم می نشانم. خودم را درون آینه می کاوم و لبخندی روی لب می زنم. نگاهم.به مادر می رود.
ـ چه خبره فریماه کبکت خروس می خونه؟ خیلی وقت بود که به خودت نرسیده بودی؟
خجالت می کشم گونه هایم مانند انار سرخ می شود.
ـ مگه چیکار کردم مامان. یه آرایش ساده کردم.
مادر همانطور که ماهان را بغل کرده بود می گوید.
ـ آرایش ساده کردی ولی با همیشه فرق کردی. آنقدر وسواس به خرج دادی که منم به شک انداختی.
برای فرار از ادامه ی بحث؛
حرف را عوض می کنم.
ـ سر راه چیزی لازم نداری برات بخرم.
ـ نه مامان چیزی نمی خوام فقط مواظب خودت و ماهان باش.
ماهان را به آغوش می کشم و بعد از بوسیدن گونه های مادر خانه را ترک می کنم
سوار اتومبیل می شوم و بعد از روشن کردن اتومبیل به سمت پارک می روم.

نوشته : زینب رضایی

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان باران میبارد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۱۱

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی