پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 93
حرف برای گفتن زیاد داشتم ولی توان بیان کلمات سنگینم را در خود نمی دیدم و آرزویم بود که چاوجوان هم کلمه ای را باب معرفی خود به کار نبرد.
- شقایق جان کمی کسالت داشتن، مُسکن خوردن و خوابیدن. شما بفرمایید بالا ما هم الان خدمتتون می رسیم.
والدینم پله ها را بالا رفتند و من ماندم و همسری که از بی اطلاعی خانواده ام شاکی بود.
- ما قرارمون به پنهان کاری نبود.
اخمی بین ابروهایم نشاندم و انگشت اشاره ام را روی بینی ام گذاشتم.
- صدات رو بیار پایین.
مقابلم قرار گرفت و آرام تر گفت: اصلاً چرا هر چه قدر به گوشیت زنگ زدم جواب ندادی؟ هیچ می دونی شقایق...
صدای جیغ مادرم کلماتش را از هم گسیخت و من با عجله پله ها را بالا رفتم و وارد خانه شدم، پدرم به چهارچوب در اتاق تکیه زده و مادرم روی زمین نشسته بود و با دست بر سر خود می کوبید، شقایق هم زانوهایش را بغل کرده و با فرشته ی نالانم هم نوا شده بود.
به خودم جرأت دادم و پرسیدم: چی شده؟
شقایق سر بلند کرد و دیده ی اشکبارش را بین من و چاوجوان که کنارم ایستاده بود، گرداند.
- یعنی به ذهنت هم خطور نمی کنه که عزیزهات فهمیدن و رازت فاش شده؟
مگر من قصد پنهان کاری داشتم که او از عیان شدن رازم می گفت؟
سخت بود زیر نگاه سنگین و پرنفوذ پدرم موضوع را بی اهمیت تلقی کنم و تلخ جواب شیرین زندگی ام را بدهم.
- اتفاقاً خوب کردی گفتی، مونده بودم که چه جوری باید بگم.
سیل چشمانش خروشید و هق هقش را به ارمغان آورد و طاقت کوه مستحکم زندگی ام را ربود.
- خانم پاشو بریم، این جا دیگه جای ما نیست.
مقابلش قرار گرفتم و سعی کردم درست ترین واژه ها را انتخاب نمایم.
- بابا، من خلاف شرع نکردم.
گویا صدایش از فرسنگ ها دورتر شنیده می شد.
- یه عمر الکی خم و راست نشدم که تو به من شرع و یاد بدی، دروغ و پنهان کاری و عذاب دادن زنت اگه خلاف شرع نیست پس چیه؟
دست روی شانه اش گذاشتم و از در توجیه وارد شدم.
- قضیه اون جوری که شما فکر می کنید نیست، بذارید توضیح بدم.
دستم را پس زد و با تکان دادن انگشت اشاره اش مقابل چشمانم گفت: اگه الان نمی خوابونم زیر گوشت صرفاً به خاطر حضور زن...
جمله اش را نصفه رها کرد و برای آرامشش خداوند را بی شریک خواند.
- لااله الا الله، من از جمع بستشون عارم میاد بعد تو باد به غبغبت میندازی و به عروسم میگی خوب کردی که گفتی؟
مادرم دستان شقایق را گرفته و سعی در آرام کردنش داشت و نگاه از من می دزدید.
حس کردم وقت روشن سازی برخی از مسائل بود که سمت چاوجوان برگشتم.
- تو برو پایین بعداً حرف می زنیم.
بی حرف به طرف در خانه رفت ولی آوای عصبی پدرم که من را مخاطب قرار داده بود متوقفش کرد.
- اتفاقاً تو می مونی و همسر دومت، شقایق با ما میاد.
گره ی بین ابروهایم از آن سفت تر نمی شد.
- بابا احترامتون واجبه ولی تا من نخوام شقایق پاش رو از این خونه بیرون نمی ذاره.
سری از روی تأسف تکان داد.
- خانم من دم در منتظرم، زودتر جمع کن این بساط عزا رو که خُلقم تنگه.
رفت و در خانه را محکم به هم کوبید.
دست لای موهایم بردم و به بازی درد دعوتشان نمودم.
- مامان پاشو برو تا حال بابا بد نشده، سر فرصت مفصل راجع بهش حرف می زنیم.
مادرم پیشانی شقایق را بوسید و بدون نگاهی به من و چاوجوان خانه را ترک کرد.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۱۱

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی