پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 94
کمی بعد چاوجوان هم ما را تنها گذاشت و شقایق از سنگرش بیرون آمد و من خسته روی مبل رو به روی تلوزیون نشستم و به صفحه ی خاموشش خیره شدم.
- رنگش قشنگه، نه؟
گنگ به شقایقی که به اُپن آشیزخانه تکیه داده بود نگاه کردم.
- چی؟
دست به سینه زد و تلاشی برای شکل نگرفتن طرح پوزخند روی لبانش نکرد.
- رنگ صفحه اش رو می گم، آخه خیلی شبیه زندگی ایه که برای من ساختی.
پلک هایم را محکم بر هم فشردم و کلماتم را بلعیدم اما او قصد کوتاه آمدن نداشت.
- چیه؟ چرا ساکتی؟ حرفی برای گفتن نداری؟
سرم را به پشتی مبل تکیه دادم و چشم بستم و سکوتم او را جری تر ساخت.
- اصلاً چرا این جایی؟ پاشو برو پیش نو عروست که یه وقت خم به ابروش نیاد.
کاش زبان به دهان می گرفت قبل از آن که کلمات زهرآگینم سمتش شلیک شوند!
احساس کردم کنارم نشست.
- ماهان؟
لای پلک چپم را باز کردم و او خود فهمید باید ادامه دهد.
- مگه نگفتی دل دیدن جون دادنم رو نداری؟
ابروهایم را به هم رساندم و فاصله ی بینشان را از میان برداشتم.
- خب؟
شکستن سکوتم جرأت بازگو کردن خواسته اش را به او داد.
- ماهان بذار برم، من این جا دارم جون می دم.
به ریسمان محکم خداوند چنگ زدم و طلب آرامش کردم.
- استغفرالله.
دندان روی هم سایید و با تمسخر گفت: انگاری پیشرفتت عالی بوده تو سی سالگی رسیدی به این پیرمردهایی که تا کم میارن شروع می کنن به ذکر گفتن.
بحث با او بی فایده بود و من دیگر نایی برای دوباره دمیدن در شیپور جنگ را نداشتم.
از جایم برخاستم و به طرف اتاق خواب رفتم، لباس هایم را عوض کردم و تن رنجیده ام را مهمان تختخواب نمودم و شمیم موهای مجنون کننده ی شقایق را با ولع از بالشتش وام گرفتم.
هنوز به سرای خواب پا نگذاشته بودم که صدای حرصی اش در اتاق پیچید.
- پاشو می خوام بخوابم.
پتو را روی بالا تنه ی لختم کشیدم.
- جا به اندازه ی کافی هست.
گویا بیش تر از من با خود لج کرده بود که سمت کمد رفت و لباس خواب حریر زیبایی را تن کرد.
قادر به گرفتن دیده ام از آن تضاد عجیب وسوسه کننده ای که رنگ سیاه لباس با پوست بلورینش ایجاد کرده بود، نبودم.
سمت تخت آمد و کنارم جای گرفت و همچون من به پهلو خوابید و نگاه در چشمانم دوخت.
ضربان قلبم افزایش یافته و بی قراری برای آغوشش تحملم را به تاراج برده بود، به سختی چشم بستم و به او پشت کردم.
- شب بخیر.
صدای پوزخندش به من فهماند که پی به حال خرابم برده که صدایش را با عشوه در آمیخته بود.
- شب خوش مردجنگجو.
کنایه اش به قلبم رخنه کرد و لبخند تلخی روی لبانم نشاند.
میان خواب و بیداری بودم که صدای زنگ گوشی ام کاملاً هوشیارم کرد و دیدن اسم میلاد مجبورم ساخت بی تعلل تماس را وصل کنم.
- سلام، چی شده؟
همهمه ی بیش از حد پشت خط، دلهره را به جانم انداخت.
- ماهان بدبخت شدی!
نشستم و پاهایم را از تخت آویزان کردم و مشوش پرسیدم: درست بگو چی شده؟
گویا از جمعیت کمی فاصله گرفت که صدایش واضح تر به گوش رسید.
- می گم، اول تو بگو کجایی؟
کلافگی از کش دادن بی مورد مکالمه به آوایم رنگ فریاد زد.
- سر صبحی زنگ زدی کجا می تونم باشم جز خونه؟
بانگ هشدار ماشینی که از نزدیکی اش گذشت در گوشم پیچید و من سر تا پا گوش شدم تا به حرف بیاید.
- پاشو بیا پایین.
نفس عمیقی کشیدم تا به اعصابم مسلط گردم.
- میلاد خواب زده شدی؟ درست بگو ببینم کجا بیام؟ چی شده؟
چند ثانیه ای مکث کرد و سپس گفت: خواب زده نه ولی شوکه شدم، بیا پارکینگ خونه ات.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۱۱

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی