پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 129
نمی دانم چرا بعد از چند ماه به دلم مجال می دهم که علی را طور دیگر ببیند. قبل از این که آرامش کده ام باشد؛ جزئی از وجودم باشد. عشق را بار دیگر لمس کنم و با کمال میل به اغوشم بکشم.
ـ راستش علی خیلی غافلگیر شدم..نمی دونم چی بگم...از کجا شروع کنم...چی بگم که در حد لیاقت تو باشه ولی...
نگاهش می کنم. درون چهره اش ریز می شوم و تک تک اجزای صورتم را با جان و دل می نگرم.
ـ ولی تو منو زنده کردی....امیدوار کردی.... منو به آغوش زندگی برگردوندی...تو مردونگیت رو در حقم ثابت کردی علی.
رعدی می زند. نسیمی می وزد و برگ های زرد و نارنجی رقص کنان روی زمین فرود می آیند.
علی؛ ماهان را به خود نزدیکتر می کند.
ـ خودت خواستی فریماه. من فقط یاد آوری کردم که زنده ایی و حق زنده موندن داری.
چشمانش برق می زند.
ـ فریماه نظرت در مورد ازدواج من و تو چیه؟ اصلا منو به همسری قبول می کنی؟ نمی گم قول می دم ولی سعیم رو می کنم که پدر خوبی برای ماهان باشم. ماهان مثل پسر منه چون مادرش اسطوره ی زندگی من شده.
نمی دانم چرا چشمانم آسمان کبود پاییزی را همراه می کند.
اشکم روی گونه ام می چکد.
در میان این نم بارون چشمانم؛ لبخندی گنگ می زنم.
ـ نمی دونم چی بگم علی.
نمی دونم می تونم خوشبختت کنم یا نه!هر دختری آرزوی اینو داره که با تو ازدواج کنه. ولی تو لیاقتت بیشتر از این هاست.
موهایم در میان نسیم می رقصد.
ـ بعد یک سال ارتباط با تو می دونم کی لیاقت منو داره. من تو رو انتخاب کردم و روی انتخابم پا فشاری می کنم. من نه یک بار بلکه صد بار خواستگاری می کنم تا بله رو بشنوم. به همین زودی هم جا نمی زنم. آنقدر میام خواستگاریت تا به قول قدیمی ها پاشنه ی در خونتون از جا در بیارم.
تک خنده ایی می زند.
اشکم را با انگشت دست هایم پاک می کنم.
ـ بهتره بریم فریماه هوا خیلی سرد شده می ترسم ماهان مریض بشه.
از روی نیمکت بلند می شوم و ماهان را به آغوش می کشم و به همراه علی به سمت اتومبیل می روم.
با ریموت قفل اتومبیل را باز می کنم.
و سوئیچ را به طرف علی می گیرم.
ـ بهتره خودت رانندگی کنی. وقتی که کنارم یه مرد باشه بهتره من ماهان نگه دارم و تو رانندگی کنی.
سوئیچ را از دستم می گیرد و پشت فرمان می نشیند.
روی صندلی جای می گیرم.
نگاهم را سمت علی می چرخانم.
خاطرات کامران برایم زنده می شود. اتومبیل کامران و علی که کنارم نشسته بود.
اتومبیل را رو روشن می کند و بعد از فشردن پدال گاز به حرکت می افتد.
ـ فریماه کی بیام خواستگاریت؟ پنج شنبه شب خوبه؟هم تو مرخصی بگیر هم من. واای چه شبی میشه اون شب.
من علی رو خوب می شناختم. علی فرشته ی نجات من بود. علی خود عشق بود...
ـ با مامان و بابا حرف می زنم و زنگت می زنم علی.
ـ خب جواب خودت چیه فریماه؟‌
لب بهم می فشارم.
و نگاهی به دست هایی کوچک ماهان می اندازم که با دست هایم بازی می کرد.
ـ همون شب خواستگاری نظرم رو می گم علی...
سه فنجان چای می شود بهانه ی دور هم بودن شب هایی سرد پاییزی...
فنجان هایی چایی را درون سینی نظم می دهم و قندان گل سرخ را کنارش می گذارم تا طعم گَس چای را به کاممان شیرین کند.
به سمت پذیرایی می روم و مادر و پدری که روبه روی تلویزیون مشغول تماشای سریال هستند.
ماهان خواب است و فرصت مناسبی برای بازگو کردن درخواست علی هست.
سینی فنجان ها را روی میز می گذارم و نمی دانم بحث را چگونه باز کنم؟ حس دختر چهارده ساله ای را دارم که برای بار اول خواستگاری دارد و می خواهد با تمام جرأت با خانواده اش در میان بگذارد.

نوشته : زینب رضایی

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان باران میبارد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۱۲

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی