👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 132
لبخند روی لب های مادرم مهمان شده است. نگاه پدرم سرشار از امید است سفره ی عقد زیبا و درخشان است علی در کنارم است و صدای عاقد هر لحظه بر عشق من به علی می افزاید...
بر عکس سال گذشته ترس و دلهره ندارم. این بار بیشتر عشق را لمس می کنم عشق را می بویم و درک می کنم. نوبت به گل چیدنم می رسد. خاله مهین لب می زند.
ـ عروس رفته گل بچینه.
علی را در آینه می بینم که محو تماشای من است. لبخندی می زنم و باز اطراف را می کاوم. ماهان کوچکم در آغوش مادرم خوابیده است...
خاله مهین اینبار هم لب می زند.
ـ عروس رفته گلاب بیاره.
علی سرش را نزدیک گوشم می آورد.
ـ نوبت زیر لفظی من رسیده فکر کنم.
درون آینه نگاهش می کنم. جعبه ای از داخل جیب کتش خارج می کند و بعد باز کردن جعبه ان را مقابل چشمانم می گیرد.
دستبند درون جعبه چشمم را می گیردِ لبخند می زنم و بله را می گویم.
در آپارتمان نقلی ولی زیبا را باز می کنم. بعد از باز کردن در وارد ساختمان می شوم.
جهیزیه تمام و کمال و در اوج سلیقه ی مادر چیده شده بود.
ـ خب اینم از عروسی ما بلاخره تموم شد.
همینطور که روی مبل می نشینم دامن سپید لباسم اطرافم پخش می شود.
ـ امشب قشنگترین شب زندگیم بود خیلی عالی بود خیلی.
علی کنارم می نشیند.
ـ بلند شو خانمی یه قهوه دم کن تا این خوشی رو کامل کنیم.
با تعجب نگاهش می کنم.
ـ علی با این لباس من نمی تونم تکون بخورم انوقت انتظار داری قهوه دم کنم؟
با دستش بند لباس را باز می کند.
ـ خب خودتو چرا اذیت می کنی. پاشو لباستو عوض کن. به سختی از روی مبل بلند می شوم می خواهم قدم از قدم بردارم ولی پاهایم داخل کفش تنگ و پاشنه بلند آزارم می دهد.
لنگان لنگان به سمت اتاق می روم.
ـ فریماه؟
می چرخم.
ـ بله؟
ـ چرا می لنگی؟ کفشت تنگه؟
ـ اهوم.
نزدیکم می آید و دامن لباسم را کنار می زند..
کفش هایم را به ارامی از پایم در می اورد
ـ آخی خیلی تنگ بود.ممنون
همانطور که مینشیند می گوید.
ـ خب برو لباستو عوض کن و قهوه دم بزار که خیلی هوس کردم.
چشمی می گویم و به اتاق خواب می روم. اتاق دوازده متری با چیدمان و سرویس خواب زیبا.
خودم را درون آینه ی میز دراور نگاه می کنم چقدر حس خوشبختی را می توانم احساس کنم. علی که هست بدون هیچ انتظاری پشت من است...
لباس عروس را از تنم خارج می کنم به سمت کمد دیواری می روم. نگاهی به لباس های رنگارنگ داخل کمد می اندازم.
در اتاق باز می شود و علی وارد اتاق می شود. نگاهم به سمت در می چرخد و با دیدن علی دستپاچه می شوم و با خجالت سریع لباس یاسی رنگ را از داخل کمد بر می دارم.
ـ چیه فریماه؟ چرا هول کردی؟
گونه ام قرمز است. نمی دانم چرا خجالت می کشم.
می خواهم لباس را بر تن کنم که نزدیکم می شود و دستش را دور کمرم می گذارد. سرش را به سرم می چسباند و می گوید.
ـ لباس بزار کنار
نوشته : زینب رضایی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۸/۱۲/۱۳