پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 68
بعد از اینکه خانه خالی شد، کربلایی کنار چاه آب رفت و سطلی آب کشید تا وضو بگیرد. بعد با شانه هایی که خم شده بود و سری که در لاک خود فرو رفته بود، آهسته قدم می زد. پاهایش توان نداشتند او را به جلو ببرند و لخ لخ کنان خود را به زیر درخت سرورساند و گفت:
ماهرخ جان بابا! جانماز من را میاری؟
به اتاق رفتم که هنوز چراغ آن را روشن نکرده بودم. کور مال کورمال خودم را به تاقچه ای که می دانستم جانماز آن جاست رساندم و دست بردم وجانماز را برداشتم و به حیاط برگشتم.
نور ماه شب چهارده حیاط را روشن کرده بود و باد پاییزی میان درختان آرام آرام هو هو می کرد و برگ ها یکی یکی بر کف حیاط می ریختند. صدای خش خش برگ ها زیر پایم سکوت فضا را شکسته بود. جا نماز را به دست کربلایی دادم
- خدا عمرت دهد باباجان!
باید تنهایش می گذاشتم. مردها دوست ندارند اشک هایشان دیده شود. کربلایی جانمازش را پهن کرد و خود را به نماز خواندن مشغول کرد. اگرچه صدایی از دلش بلند نمی شد اما لرزش شانه هایش آنقدر زیاد بود که معلوم باشد چه بی صدا هق می زند. نصیر کف، ایوان دراز کشیده بود و قبایش را بر سرش کشیده بود. من هم گوشه ی ایوان به کنج دیوار کز کردم. کمی بعد صدای بی بی را شنیدم که پشت پرچین ایستاده و صدایم می زند به سمتش رفتم« بفرما! بی بی خیر باشه،چرا نمیایی تو.؟» »
بی بی در حالی که کاسه ی سفالی آش را به دستم می داد گفت::
- چاق باشی دخترم. بیا این شام امشب تان تا یخ نکرده ببر کربلایی بخوره پیرمرد بی چاره تو بر نشه(اصطلاح از ضعیف شدن جسم)
کاسه را گرفتم و روی پرچین گذاشتم و جواب دادم:
- خدا خیرتون بده زحمت کشیدید
بی بی گل خود را به من نزدیک تر کرد و گفت: چه زحمتی خاله؟ پس همسایگی برای چیه؟
بی بی دستش را به پشت کمرش زد و ادامه داد::
- برو تو تا غذا از دهن نیفتاده بکش این پیرمرد و مردت بخورن یزره قوت بگیرن.
بی بی بعد از دادن کاسه ی آش خداحافظی کرد و رفت نگاهی در مجمع انداختم آش چرب داخل کاسه سفالی دلم را مالش داد به ایوان بردم و نصیر و کربلایی را صدا زدم که بیایند شام بخورند اما کربلایی گفت من گرسنه نیستم و نصیر هم گفت میلی ندارد نگاهی به کاسه انداختم وقتی با خود فکر کردم دیدم من هم تمایلی به شام خوردن ندارم. کاسه را به مطبخ بردم اما مطبخ تاریک بود و حوصله ی روشن کردن چراغ را نداشتم به عقب برگشتم، کاسه را داخل تاقچه ی ایوان گذاشتم و باز همان جای قبلی ام کز کردم.
بیادم آمد که سال قبل که به باغ رفته بودیم کربلایی به خاتون گفت در باغ مار سیاهی دیده و قصد کشتنش را دارد اما خاتون جواب داده بود: «چه کارش داری زبان بسته را ان که به ما کاری نداره، صحرای خدا به این بزرگی، یک وقت نبینم بلایی سرش بیاری ها... » کربلایی هم از فکر کشتن مار صرف نظر کرده بود.
و حالا این چنین از همان مار سیاه نیش خورده بود. خاتونی که ظهر زیر درخت های سنجد برای نوه هایش قصه تعریف می کرد و انگور به بند می کشید حالا میان خروارها خاک سرد آرام گرفته بود. چه بسا که زندگی چقدر می تواند غافلگیر کننده باشد و شگفتی هایش به تلخی بیشتر می زد تا شیرینی.
شانه های افتاده و لرزان کربلایی زیر درخت سرو لرزان پاییزی، نصیر مادر مرده که اشک های خود را زیر قبایش پنهان می کرد، جای خالیه خاتون، آنقدر فضا را حزن آلوده کرده بودند که سر زخم های قدیمی من هم باز شود و برای گریستن به دنبال بهانه ای نباشم.
آنقدر به ماه خیره شدم که نفهمیدم کی نشسته خوابم برده بود. باصدای "دخترم" گفتن کربلایی چشمانم را از هم باز کردم. آسمانی که سیاهی آن خاکستری شده بود و ابرهای سفید ماه را پشت خود پنهان کرده بودند تا خورشید ا
ز پشت هاله نارنجی رنگ ارام ارام خود رابیرون بکشد، اولین چیزی بود که پیش نگاهم قرار داشت و خواه ناخواه شوری بر قلبم سرازیر کرد و لبخندی بر لبم نشاند نگاه ازخورشید در حال طلوع گرفتم و به نگاه کربلایی دادم

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۱۳

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی