پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 98
دندان روی هم ساییدم و همچون میلاد از ماشین پیاده شدم، اجازه دادم او راهنما باشد چرا که چشمان بی فروغم حوصله ی کاوش در آن فضای تاریک و دلگیر را نداشت.
به دنبال میلاد از پله های طرح چوب بالا رفتم و با دیدن استاد در کنار عرفان ابروهایم دست به احداث دره ای عمیق زدند.
سمتشان رفتیم، استاد خوش آمد گفت و دعوت به نشستنمان کرد، پس از اعلام سفارش ها به گارسون، انگشت های در هم تنیده اش را از هم باز کرد و چند برگه از داخل کیفش بیرون کشید و روی میز گذاشت.
- به بن بست رسیدیم.
دست های لرزانم را مجبور به حفظ برگه کردم.
- یعنی چی استاد؟
دو برگه ی دیگر را مقابل دیدگان عرفان و میلاد قرار داد.
- یعنی بدون سرمایه گذار و حامی ها ما مجبور به عقب نشینی ایم.
امکان نداشت به آسانی پا پس بکشم آن هم درست وقتی که موفقیت در چند قدمی مان بود.
- ولی استاد این پروژه نباید متوقف بشه، ما براش کلی زحمت کشیدیم.
صندلی اش را کمی جلو کشید و روی میز خم شد و با حالت پچ پچ گفت: وقتی طرفت یزیده و زر داره تو نباید امام حسین باشی! همین چند ساعت پیش نزدیک بود کارت رو بسازن، من سعی داشتم بدون این که شماها بویی ببرید قضیه رو درست کنم ولی دیدم نمی شه اوضاع وخیم تر از این حرف هاست.
نمی دانم وهم بود یا واقعاً دیوارها و سقف من را در تنگنا قرار داده که احساس می کردم استخوان هایم در حال از هم گسیختن بودند.
دست مشت شده ام را روی میز کوبیدم و از بین دندان های روی هم قفل شده ام گفتم: من آدمی نیستم که بذارم دیگران زمینم بزنن، مگه نمی گید پول لازمیم؟ من خونه ام رو می فروشم.
با صدای پوزخند عرفان نظر از استاد محمدی گرفتم و به او دادم.
- تو فکر کردی همه چی همین قدر الکیه؟ از کجا معلوم خونه تو بازداشت پلیس نباشه؟ اصلاً می گیم نیست ولی به این فکر کردی که یه درصد احتمال داره با فروختنش به ظن پلیس ها علیه خودت مُهر تأیید بزنی؟
میلاد که تا آن موقع زبان به دهان گرفته بود به نشانه ی تأیید سر تکان داد و گفت: حق کاملاً با عرفان و استاده چون معلوم نیست ته این ماجرا قراره به چی ختم شه.
دیگر تحمل ماندن و شنیدن حرف هایشان را نداشتم که قصد رفتن کردم ولی قبل از آن که قدم بعدی را بردارم سمتشان برگشتم.
- من پول رو هر طوری شده جور می کنم و راهم رو ادامه می دم حالا دوست داشتید همراهیم کنید نداشتید هم فدای سرتون.
برگشتم و خواستم بروم که میلاد دستم را گرفت.
- ماهان ممکنه تحت نظر باشی، هر جا خواستی برو و آروم شو ولی دور الناز و آرش رو خط بکش اون ها خلافشون شون سنگینه، واسه خودت درد سر نساز.
دستم را از حصار انگشتانش بیرون کشیدم و به گام های بلندم سرعت بخشیدم تا هر چه زودتر از آن مهلکه نجات یابم.
دقیقه ها و ساعت ها در پی یکدیگر می دویدند و من همچنان خیره به سنگ قبر دخترکم در مجهولات ذهنی ام دست و پا می زدم و دنبال روزنه ای می گشتم تا تلالو نور امید گره گشای تیرگی روزگارم گردد.
کلافه رزهای سرخی که برای عروسکم هدیه برده پر پر کرده و زیر لب ذکر مصیبت سر داده بودم که آوای گوشی ام برای هزارمین بار سکوت سنگین قبرستان را در هم شکست. نفس عمیقی کشیدم و تماس را وصل کردم.
- بگو چاوجوان.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۱۳

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی