👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 69
پاشو دخترم تا نمازت قضا نشده،چند بار خواستم صدات بزنم گفتم حکماً بیدار میشی خودت...
ماهرخ از جایم بلند شدم و رواندازی که نمی دانم کربلایی یا نصیر بر رویم انداخته بودند را کنار زدم و به سمت چاه رفتم. با آبی که کربلایی قبل ان از چاه کشیده بود وضو گرفتم. تمام بدنم یخ کرد و باد سرد صبح گاهی به صورت انگار شلاق می زد خودم را به اتاق رساندم و بعد از خواندن نمازبه مطبخ رفتنم و خواستم ناشتایی حاضر کنم هیچ کداممان از روز قبل هیچ چیز نخورده بودیم اما وقتی درتاپو(سیلو) مخصوص نان را باز کردم،خالی بود . به یاد وقت هایی افتادم که با بوی نان تازه خاتون از خواب بیدار می شدم. باز بیادش قطره های اشکم چکید.
نباید می گذاشتم بی روحی خانه را بگیرد باید هرکاری که از او یاد گرفته بودم را عملی می کردم به سرداب رفتم، چند پیمانه آرد در تاقار(کاسه ی سفالی بزرگ) ریختم و به مطبخ بردم. تنگ مسی را برداشتم و به حیاط رفتم. تنگ را از آب چاه پر کردم و به مطبخ برگشتم و آرام آرام به ارد اضافه کردم بعد خمیر را خوب ورز دادم و به کناری گذاشتم. به سمت هیزم های رو هم چیده شده ی ته مطبخ رفتم چند تکه چوب برداشتم و به داخل اجاق گلی ریختم و هیزم ها را گیراندم(روشن کردم)، کتری را که از اب تنگ پر کرده بودم، بر روی سه پایه ی اهنی میانه ی اجاق گذاشتم و منتظر بجوش امدنش شدم. بعد از اینکه چایی را دم گذاشتم تنور گلی را هم روشن کردم و درش را گذاشتم تا داغ شود، به سر خمیر برگشتم وسفره را کنار زدم. دیدم خمیر خوب پف کرده و بالا امده چند چانه ای خمیر کردم و به تنور چسباندم. طولی نکشید که بوی نان تازه نصیر و کربلایی را به مطبخ کشاند. نصیر و کربلایی کنار دستم کف مطبخ نشستند. نصیر تکه ای نان از نان پاره کرد و تکه ای به دست پدرش داد و گفت : «دستت درد نکند زحمت کشیدی واقعا گرسنه بودم»
کربلایی رو به من کرد و گفت:« دخترم تو هر جا باشی بوی زندگی میاد آفرین به تو که خیلی زود به خودت میایی» کربلایی خوب فهمیده بود این ویژگی ذاتی من است.که بعد از هر مشکل کوچک و بزرگی خودم را درآن پهن نمی کردم و همه چیز را از سر می گرفتم.
مراسمات سوم وهفته وهمه انجام شد و زندگی روال عادی خود را در پیش گرفت با این تفاوت که جای خالی خاتون هر لحظه خاری می شد و در چشم همه ی مان فرو می رفت و من بیشتر از گذشته به کار های خانه و بچه داری پیله کرده بودم و با اینکه می دانستم فرزندی در راه دارم کارهایم را زمین نمی گذداشتم و از پس شان بر می امدم. چند وقتی از مرگ خاتون گذشته بود که قباد و بصیربا نامه ای که به آن ها زده بود به ده برگشتند.
کربلایی خوشحال بود که هر سه پسرش کنار هم هستند اما نصیر گرچه خود را خوشحال نشان می داد اما ترس ته چشمانش چیزی نبود که از نگاه من پنهان بماند. گرچه من خیلی وقت بود خاطرات نوجوانی ام را در سینه ام خاک کرده بودم اما نصیریک مرد بود و تمام مدتی که بصیر در خانه بود مواظب تک تک رفتار های من بود تا ببیند می تواند از آن چیزی بیرون بکشد یا نه اما من به خودم، عهدی که بسته بودم وفرزندانم مطمئن بودم و به زندگی ام چسبده بودم تا شیرازه اش از هم در نرود.
آن چیزی که من روزی می خواستم الان جزو حسرات های گذشته ام بود که هیچ گاه به ان فکر نمی کردم تا زندگی ام را در کام خود ببلعد. بصیر هم به جز چند سلام خشک و خالی حرفی برای گفتن با من نداشت و تمام وقتی که در خانه بود را با بچه ها پر می کرد. چند روزی از برگشتن بصیر و قباد زن و فرزندانش گذشته بود و همگی بر سر سفره در اتاق کربلایی نشسته بودیم. بصیر رو به من کرد و گفت :" زنداداش خوشمزه بود کمی دیگر برایم می ریزی؟ به یاد دست پخت خاتون افتادم"
نویسنده : زهرا لاچینانی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۸/۱۲/۱۳