👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 99
صدای جیغ های شقایق قبل از او در حلرزونی های گوشم خزید.
- هر جا هستی زودتر خودت رو برسون، من دیگه از پس شقایق برنمیام.
با شنیدن صدای شکستن چیزی هول زده از جایم برخاستم.
- تا چند دقیقه دیگه اون جام.
گویا منتظر شنیدن همان جمله بود که بی تعلل تماس را خاتمه داد.
کنار خیابان ایستاده بودم و در انتظار عبور یک ماشین با تشویش نشسته در جانم دست و پنجه نرم می کردم که نور چراغ ماشینی حواسم را به خود جلب نمود.
دست بلند کردم و راننده کنارم ترمز زد، بی درنگ روی صندلی شاگرد نشستم و قبل از آن که واژگانم را کنار هم ردیف کنم او به حرف آمد.
- کجا برم آقای دکتر؟
متعجب سمتش برگشتم و با دیدن چهره ی خسته ی آقای احسانی نفس آسوده ای کشیدم.
- می گم آدرس رو خواهش می کنم فقط تند برید.
پایش را روی پدال گاز فشرد و با دست آزادش به کمربند ایمنی اشاره کرد.
- کمربندتون رو ببندید، این پراید ما زیادی زهوار در رفته است.
به خواسته اش عمل نمودم و نگاهم را به چادر سیاه شهر دوختم و سوال ذهنم را روی زبانم نشاندم.
- چرا این وقت شب اینجایید؟
دنده عوض کرد و برای لحظه ای برق چشمانش سیاهی شب را کنار زد.
- از وقتی حال علی رو بهبوده و تنها مسببش شمایید تو مرام نمی گنجه قبل از شب یخیر گفتن به فرشته کوچولوتون سر روی زمین بذارم.
تسکین یافتن حتی برای لحظه ای میان انبوه دردهایم لذت داشت و ناخوداگاه لبخندی هرچند کوچک را روانه ی لبانم ساخت.
- بی زحمت این کوچه رو بپیچید داخل.
ماشین مقابل در مشکی رنگِ انتهای کوچه متوقف شد.
- بفرمایید آقای دکتر، شبتون خوش.
خواستم از درون کیف پولم چند اسکناس بیرون بکشم که مانع شد.
- خواهش می کنم از این بیش تر شرمنده ام نکنید، شما به گردن ما حق دارید.
حوصله ی تعارف خرج کردن و متقاعد ساختن برای حق طبیعی اش را نداشتم که زیر لب«ممنون»ی گفتم و سمت خانه پا تند کردم.
صدای داد و فریاد شقایق از طبقه ی دوم به خارج از ساختمان درز یافته بود و نشان از وخامت اوضاع می داد.
نگاهم را به آسمان دوختم و نفس عمیقی کشیدم سپس وارد راه پله ها شدم.
در خانه باز بود و چاوجوان با هر دو دست دستگیره ی در اتاق خوابمان را سفت چسبیده و مانع خروج شقایق می شد، او هم با مشت به جان در افتاده و مدام چاوجوان را مورد لعنت قرار می داد.
با گام هایی بلند کنار چاوجوان قرار گرفتم و اشاره کردم کنار رود، در اتاق را باز نمودم و انگشتان گره کرده ی شقایق روی سینه ام فرو آمدند.
- چه خبره خونه رو گذاشتی روی سرت؟
دندان روی هم سایید و یقه ام را چسبید.
- تُف به غیرتت بیاد که یه جو احساس مسئولیت نداری!
صدای هین خفه ای که چاوجوان کشید چشمانم را از شقایق گریان سمت خود کشاند.
- برو پایین.
با تنها شدنمان دستان شقایق را پس زدم و از کنارش گذشتم.
- الان اصلاً زمان مناسبی برای راه رفتن روی اعصاب من نیست پس عین بچه ی آدم بی قیل و قال بگو چته؟
همچون من وارد اتاق شد.
- دردم رفتنه، می خوام برم.
پوزخندی زدم و مشغول باز کردن دکمه های پیراهنم شدم.
- کجا به سلامتی؟
باران روی گونه هایش را با پشت دستانش پس زد.
- هر جایی که اثری از تو نباشه، هر جایی که دور از هم آروم باشیم!
دست از تعویض لباس هایم کشیدم و فاصله ی میانمان را با گامی بلند از میان برداشتم.
- بفهم این رو، من کنارت آرومم!
ابرهای سیاهش برق زدند و هق هقش را به ارمغان آوردند.
- من دیگه...دلی...برای هر...لحظه لرزیدن...ندارم! نمی تونم تشویش...رو هر ثانیه...زندگی کنم!
بازوانش را به حصار دستانم در آوردم.
- شقایق من انبار باروتم، آرومم کن!
سرش را چندین بار به چپ و راست تکان داد.
- نقش من توی زندگیت عین کبریته ماهان! نذار به آتیش بِکشمت!
بوسه ای روی چشمانش کاشتم.
- کِشیدی و خبر نداری!
هق هقش اوج گرفت.
- لعنت به...من که باعث...این حال خرابتم...و نمی تونم...مرهم باشم!
همان طور که سمت تخت می رفتم گفتم: فقط باش حتی اگه نمک روی زخمی برام!
روی تخت نشستم و پیراهنم را در آوردم و زیر پتو خزیدم، به ثانیه نکشید که او هم کنارم قرار گرفت و با نشاندن بوسه ای روی گیجگاهم گفت: من...رو ببخش...ماهان!
نوشته : زهرا حشم فیروز
ادامه دارد....
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۸/۱۲/۱۳