پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 133 (پایانی)
بهتره بعد از حموم کردن بپوشیش.
صدای نفسش را به خوبی حس می کنم.
لباس را درون کمد می گذارم و به سمت علی می چرخم.
ـ می خوام ببوسمت عزیزم.
لبش را روی گونه ام می گذارد و اولین بوسه اش را به من می زند.
ـ تو دیگه از منی. دوست ندارم خجالت بکشی. الان هم بهتره خودتو برای یه هم آغوشی آماده کنی.
صدای قلبش را می شنوم حرارت بدنش جانم را فرا می گیردِ روی تخت قرار می گیرم و چقدر زیبا لحظه ها می گذرد.
موهایم را می بافد و با گل سری انتهایش را می بندد.
ـ ببینمت فریماه؟
نگاهش می کنم.
از سر تا پایم را جستجو می کند.
ـ عالی شدی.
چشمانم از شدت کم خوابی می سوزد. سرم گیج می رود.
ـ ساعت پنج علی می خوام بخوابم...
لبخندی می زند..
ـ هنوز که قهوه درست نکردی. بعدش خواب الان اصلا توصیه نمیشه. تا تو قهوه بزاری منم نمازم بخونم.
این مرد عجیب خستگی نا پذیر است.
ـ علی خیلی خوابم میاد.
همینطور که از اتاق خارج می شود. می گوید.

ـ فریماه قهوه یادت نره.
به سختی به سمت آشپز خانه می روم. و از میان وسیله هایی نو چیده شده قهوه جوش را پیدا می کنم.
نگاهی به علی می اندازم که با آرامش خاص نمازش را می خواند.
دست از درست کردن قهوه بر می دارم و جا نماز ترمه ایی که مادرم برایم داخل کمد گذاشته بود را بر می دارم.
جانماز را کمی عقب تر از علی پهن می کنم و چادر نمازم که با عطر گل محمدی آغشته شده بود را روی سرم می گذارم و شروع به خواندن نماز می کنم.
نمازم را که می خوانم علی به سمتم می چرخد.
ـ قبول باشه عزیزم.
با لبخندی جوابش را می دهم و برای درست کردن صبحانه به آشپزخانه می رود.
ـ دوست دارم اولین صبحونه ی زندگی مشترکمون رو این موقع بخوریم..
از فرط خستگی می نالم.
ـ علی خیلی خستم خواهش می کنم بریم بخوایم...
چای ساز را روشن می کند و مشغول چیدن سفره می شود.
ـ پاشو تنبل یه صبحونه ی توپ بخوریم و بعد تا ظهر با هم می خوابیم.
میز صبحانه را با کمک همدیگر می چینیم و بعد از خوردن صبحانه ی دو نفرمان به خوابی آرام می رویم....

از پشت پنجره ی بیمارستان محوطه را نگاه می کنم. هوا بارانی است و مردمی که هر کدام برای کاری به سمتی می روند. پیر و جوان ندارد زشت و زیبا ندارد. مردم برای زندگی کردن زنده هستن. برای اینکه زندگی را حس کنند.
پنجره را باز می کنم و عطر عجین شده ی خاک و باران را استشمام می کنم.
غرق می شوم در عطری که می تواند سر مستم کند.
باران که می بارد حس می کنم همه عاشقن. حتی پرنده هایی کوچکی که میان قطرات باران پرواز می کنند
باران که می بارد حس می کنم خدا هم با بنده هایش عشق بازی می کند.
باران که می بارد گویا هوا نیز پاک می شود. نفس کشیدن لذت بخش و دل خسته ی من زیر قطرات باران پاک و زلال می شود
باران معجزه ای از خداوند است. باران اهنگی برای دل پر التهاب عشاق است...
پله ها را پایین می روم نمی دانم چقدر دلم هوای باران را کردم. چه تنهایی چه با معشوقه ام. من علی را همیشه حس می کنم. حرف هایش همیشه در زندگی من جریان دارد.علی مرا از بن بستی که درونش زندان شده بودم نجات داد
او مرا نجات داد و واقعیت زندگی را به من آموخت
آموخت که سختی می گذرد.
آموخت که تاریکی تمام شدنی است.
آموخت که زندگی زیباست اگر نگاهمان زیبا باشد...

نوشته : زینب رضایی

پایانی

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان باران میبارد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۱۳

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی