👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 70
چشم حتما " پشقاب را به سمتش گرفتم، کمی از جایش نیم خیز شد و بدون آن که نگاهم کند پشقاب را گرفت و در سفره پیش رویش گذاشت و گفت::
- - آقاجون فردا به شهر بر می گردم و می خواهم شما هم همراهم بیاید
-- من ؟ براچه آقاجان ؟ خیر باشد!
بصیر قاشقش را پرکرد و قبل انکه به دهان ببرد گفت:« بله خیر است»و قاشق را به دهان گذاشت
نصیر که از این حرف بصیر خیالش انگار از بابت فکر و خیال هایش راحت شده بود و گفت:
- بسلامتی داداش پس عاشق شدی؟"
بصیر نگاه غضب آلودی به نصیر انداخت و جواب داد" آدم فقط یکبار عاشق می شود"
نفهمیدم چرا اما لقمه به گلویم شکست و به سرفه افتادم و قلبم محکم به سینه می کوبید و اشک از چشمانم جاری شد کربلایی استغفراللهی زیر لب گفت و کاسه را از آب پر کرد و به دستم داد. آب را یک نفس سر کشیدم و کاسه را داخل سفره گذاشتم و احساس کردم زیر نگاه سنگین و خیرهی همگی دارم خرد می شوم. ولی نمی توانستم حرفی بزنم . بصیر سکوت را شکست و گفت:" اقاجان از غریبی و بی کسی در غربت خسته شده ام، قصد برگشتن به ده راهم ندارم چون در کارم دیگر اوستا شده ام و می خواهم اگر اجازه بدید با دختر صاحب کارم ازدواج کنم"
کربلایی دستانش را آرام برد و خدارا شکری زیر لب گفت و خود را از کنار سفره به عقب کشید:
خیلی هم خوب باباجان چرا که نه مادرت خدا بیامرز همیشه غصه ات را می خورد حیف که نیست ببیند تو هم داری سامون می گیری..
بی هیچ حرف دیگری سفره را جمع کردم و بعد از اینکه در مطبخ چیدم بچه ها را بلند کردم و به اتاق خودمان برگشتیم نصیر هم پشت سرم به اتاق آمد. اما انقدر اخم هایش را درهم کشیده بود که من هم حرفی با او نزدم و چراغ را کور کردم وکنار بچه ها خوابیدم خواب به چشمانم نمی آمد و تشنگی کلافه ام کرده بود از جایم بر خواستم و برای اینکه بچه ها بیدار نشوند ارام در را باز کردم وبه ایوان پا گذاشتم . کربلایی وبصیر بر لب ایوان جلوی اتاق های کربلایی نشسته بودند و باهم صحبت می کردند گرچه قصد شنیدن صحبت های شان را نداشتم اما بین برگشت به اتاق و رفتن به مطبخ مردد مانده بودم. که کربلایی گفت:
- پسر من را حلال کن
ماهرخ در تقدیر تو نبود
- حلال زندگی ات اقاجان این چه حرفیه که می زنی؟ خودم می دانم که تقدیرم نبود اما هیچ وقت نتوانستم از ذهنم پاکش کنم
اما او زن برادرت است
من به زندگی برادرم چشم ندارم هیچ وقت نداشتم اما دختری که کنار چشمه او را می دیدم و میان گند مزار ها به دنبالش می دویدم هیچ وقت از کابوس های شبانه ام پاک نمی شود شمانمی دانید با چه امیدی دوسال اجباری را پشت سر گذاشتم نمی دانید روز که برگشتم به چه شوق و ذوقی پا به این خانه گذاشتم من فقط نمی توانم فراموش کنم الان هم برای همین قصد کرده ام ازدواج کنم می ترسم کم کم تنهایی و خاطرات دیوانه ام کند
احساس کردم قلبم دارد کف حیاط می افتد ارا و اهسته به اتاق برگشتم و کنار بچه ها روی زمین دراز کشیدم و دستم را زیر سرم گذاشتم و اشک هایم جاری شدند. نمی دانم چرا تمام ان روز ها و نوجوانی ناگهان در ذهنم جان گرفتند و جولان دادند. اما انقدر به ان ها فکر کردم تا دم دما ی صبح به خواب رفتم وقتی بیدارشدم کسی در اتاق نبود بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم وبه حیاط رفتم نصیر بچه ها را سوار بر اسب می کرد جلو رفتم و گفتم:" چرابیدارم نکردی؟ کجا بسلامتی؟"
میرم سر زمین ها، بچه ها هم می خواهند همراهم بیایند .
پس کربلایی کجاس؟
نویسنده : زهرا لاچینانی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۸/۱۲/۱۳