پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 71
نصیر در چشمانم نگاه کرد و گفت همراه قباد و بصیر به شهر رفت
در حالی که جلو تر رفتم افسار اسب را گرفتم و جواب دادم خدا پشت و پناهشنان انشالله که با خبر های خوش برگردد
نصیر همانطور که در چشم هایم نگاه می کرد گفت:" انشالله" نمی دانم چرا وقتی حرف بصیر بود صاف در چشمانم نگاه می کرد شاید گمان می کرد من هم مثل خودش که با زینب ازدواج کرده بود چشم ام به دنبال کسی دیگر است اما اشتباه می کرد من زندگی ام را دوست داشتم و اگر خاطرات گاهی گوشه ی قلبم چمپاته نمی زدند گاه و بیگاه شاید عاشق نصیر هم می شدم.
چند روز بعد کربلایی به ده برگشت و خبر داد که برای بصیر به خواستگاری رفته و با حضور فامیل وبستگان عروسی بصیر را سرو سامان داده است. خبری که هم من را خوشحال کرد و هم خیال نصیررا، راحت.
روز ها از پس هم گذشتند و پسر دومم مصیب قدم به این دنیا گذاشت . من در خانه کربلایی زندگی می کردم و بچه هایم را با پدر بزرگشان و پدرشان بزرگ می کدم و مثل سایر زنان زندگی بی سر و صدایی داشتم. قباد هم تصمیم گرفت برای کار به تهران برود و اینبار زن و بچه هایش را با خود نبرد و آن ها هم کنار ما، در خانه ی کربلایی زندگی می کردند.
مدتی بود که سید ابوالقاسم که بچه ها را در مکتب درس می داد با کربلایی و آقا فرج.. حرف از ساختن مدرسه در ده می زدند. سید ابوالقاسم چند باری به شهر رفته بود و درخواست، ساخت مدرسه را داده بود. اداره ی فرهنگ هم گفته بود اگر یک زمین در اختیار دولت قرار دهند بزودی مدرسه ی خواهند ساخت. یکی از اهالی روستا زمینی در اختیار دولت گذاشت و با رفت و امدهای سید ابوالقاسم مدرسه در دست ساخت قرار گرفت.
از کنار ده هم به تازگی جاده ای در حال ساخت بود و دولت گفته بود کسانی که در ساخت جاده کمک کنند روزانه دوتومن مزد می گیرند. برای همین هم مردان و پسر بچه های، ده وقت هایی که کار رعیتی نداشتند، کنار جاده می رفتند و در ساخت آن کمک می کردند و مزدشان را می گرفتند. با ساخت جاده رفت و آمد ماشین های نفت کشی شروع شد. ماشین هایی که حامل تانک های نفتی بودند که مردم به آن ها نفت کش می گفتند.
نفت کش ها از سمت آبادان به سمت پالایشگاه اصفهان می رفتند. ما تا ان زمان نمی دانستیم نفت چیست اما گاهی که راننده های نفت کش در ده توقف می کردند برایمان توضیح دادند که این ماده ی سیاه از اول در خاک ما بوده و توسط بیگانگان به تاراج می رفته اما دولت رضا شاه با کمک انگلیس ها پالایشگاه های مختلفی در اقسا، نقاط کشور تاسیس کرده و با تانکرهای نفت کش آن را به نقاط مختلف کشور می فرستد.
با ساختن جاده رفت و امد راحت شده بود و گاهی نصیریا بقیهی مردان ده با تانکر ها خود را به شهر می رساندند و پیت های نفت تهیه می کردند و به ده می آوردند. نصیر همیشه دو پیت بزرگ نفت با خود می آورد و می گفت:« یک پیت برای خودمان و یک پیت را بگذار برای کسانی که توان رفتن به شهر ندارند.» برای همین کسانی که بیوه بودند یا مردشان پیرمرد بود برای تهیه نفت چراغشان بیشتر به خانه ی ما می امدند.
پسرم که به دنیا امد نام او را مصیب گذاشتیم و زندگیم روح و جانی تازه گرفت با همسر قباد روزها کارهای خانه را انجام می دادیم و در باغ ها انگور و دیم می چیدیم و شب ها تا دیر وقت کنار هم به صحبت می نشستیم. در این مدت بصیر گاهی همسرش را به ده می اورد و برای مدتی هم تصمیم کرفتند در ده زندگی کنند اما ماه نسا همسر بصیر ده را دوست نداشت و برای خانواده اش دلتنگی می کرد. کربلایی هم از بصیر خواست به شهر و به کار قبلی اش برگردد و همان جا زندگی کنند. کربلایی که پیرمرد شده بود و بعد از خاتون هم دیگر شوقی برای زیستن نداشت زمین های خود را بین سه فرزندش تقسیم کرد.

گوشه ی حیاط زیر سایه ی بید ها بقچه ای پهن کرده بودم و گندم ها را آرد می کردم. مصیب کنارم روی زمین نشسته بود و مدام ورجه ووجه می کرد و می گفت:« ننه بگذار من هم گندم ها را آرد کنم» نگاهی به رباب که ساکت و آرام گندم ها را در سوراخ سنگ می ریخت و دسته ی آن را تاب می داد انداختم و گفتم:«دخترم تو پاشو این مصیب را ببر بده آقات باغ که اینجا شیطونی نکنه» رباب هم زیر چشمی نگاهی کرد و گفت: « ولی می خواهم آرد، درست کنم، مصیب هم کمکم می کند! مگه نه؟» مصیب در حالی که دست هایش را از شادی به هم می کوبید «بله» ای گفت و خود را کنار رباب جا، داد. من هم خودم را عقب کشیدم و فرزند شیر خواره ام را به بغل گرفتم و به درخت تکیه دادم.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۱۴

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی