پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

قسمت دوم
کیش؛ مروری برگذشته...
زمستان1390

در رستوران نشسته ام و ساعت مچی ام رو نگاه می کنم، یک ربع از ساعت قرارمون گذشته و دیر کرده.
به تزیینات روی میز نگاه می کنم و دور میز چرخ می زنم، به آذر و سعید گفتم سر بزنگاه خفتش کنن و به زور هم که شده بیارنش، البته اگه خودم می خواستم هم می اومد، ولی نمی خوام بدونه تا سورپریزش کنم و نتونه به راحتی اولین تولدش که باهمیم رو به راحتی از یاد ببره!
می خوام این جشن دو نفره تا همیشه تو خاطرش بمونه. دوربین رو مستقیم روی میز تنظیم می کنم و به بارون شدیدی که می باره خیره می شم. چندتا از گارسونا از پشت پیشخون نگام می کنن و لابد از نظرشون یه بچه ی لوس و ننرم که می خواد دل دوست پسرش رو به دست بیاره...
کاش می تونستم بهشون بگم و باور کنند که امیر واقعا نیمه ی دوم منه! به این حس ایمان دارم...
گوشیم زنگ می خوره و پیامی از سعید میرسه«ما دم دریم، داریم چشم بسته میاریمش!»
می چرخم و در رو نگاه می کنم. سعید بازوش رو گرفته و چشماش رو هم با یه روسری بستند.
خنده ام می گیره ولی جلوی خودم رو می گیرم. معلوم نیست چقدر از مسیر رو پیاده آوردنش که طفلکم تموم لباساش خیس آب شده!
سعید مستقیم سمت میز می بردش و انگشتاش رو به نشانه ی اوکی بهم نشون می ده و سریع بدون باز کردن چشم بندش، دست آذر رو می گیره و دوتایی بیرون می دوند.
-ما میریم زیر بارون... شمام اینجا وقتتونو حروم نکنین، بیاین این بارون می چسبه!
امیر در مسیر صدای سعید قدمی برمی داره و همونطور چشم بسته و موش آب کشیده، تهدیدش می کنه.
-سعید کجا؟ خب باهم بودیم دیگه!
دکمه ی ضبط دوربین رو می زنم و بازوش رو می گیرم و مستقیم روبه روی کیک، نگهش می دارم. چشم بندش رو باز می کنم و با ذوق براش کف می زنم.
-جانا... تولدت مبارک...
نیشش تا بناگوش باز می شه و نگاهش از روی کیک و میز و تزیینات سمتم می چرخه و محکم تو آغوشش فشرده می شم.
-من چیکار کنم با تو هیوا؟ اخرش منو دیوونه می کنی دختر...
بی توجه به این که کجاییم، گونه و لبم رو غرق بوسه می کنه و از خنده قرمز میشیم. براش تولدت مبارک می خونم و مچ بند چرمی که سفارش دادم و بابا برام فرستاده رو به عنوان کادو به مچش می بندم. می خنده و میگه:
- داری نشون می بندی بهم؟
براش زبون درمیارم و خندون سر تکون میدم:
-معلومه، مال خودمی... به هیچکسم نمیدمت!
محکم لپم رو می بوسه و اونم غرق ذوق، کنار گوشم زمزه می کنه:
- منم به هیچ کسی نمیدمت نفس...
دلم می لرزه و سرشار از احساس، جوابش رو میدم:
-امیر می خوای بریم خونه ی من؟ دوتایی، باهم؟
قصدی نداشتم، فقط می خواستم با هم زیر سقف بودن رو تجربه کنیم، حسی که یه خونواده ایم و حتی برای ساعتی هم که شده با هم زندگی می کنیم، غذا می خوریم، حرف می زنیم؛ نه بیشتر...
اصلا دنبال هر بهونه ای بودم که زمان بیشتری رو باهم باشیم.
کمی از صورتش فاصله گرفتم و خنده رو صورتش خشکید. به چشمام زل زد و نمی دونم چقدر گذشت که بی هوا دستش که نمی دونم کی کیکی شده بود رو روی صورتم مالوند:
-من که از خدامه، ولی تو نمی ترسی خانم خانما؟
نمی ترسیدم، از امیر محال بود بترسم. اونقدر آقا و با اخلاق هست که نتونم ترس به دلم راه بدم و می دونم هرکاری بخوام، اطاعت می کنه و پاش رو کج نمی ذاره...
در جوابش منم یه تیکه کیک کندم و روی گونه های خوش فرمش می مالم:
- معلومه که نمی ترسم، هرچی نباشه مال خود خود خودتم!
-منحرف کی بودی تو؟
بلند می خندم و از حرص نیشگونش می برم و از لای دندون می غرم:
-دستت بهم بخوره می کشمتا...
بلند می خنده و دستاش رو مقابلم سپر میگیره تا بهش حمله نکنم و همونطور که می خنده، زمزمه می کنه:
-آخه مگه میشه؟
به حالت قهر، دستامو بغل می کنم و سرم رو سمت مخالفش می چرخونم و با لجبازی نق می زنم:
-اگه نمیشه پس هیچی، پیشنهادمو پس می گیرم...
شونه هام رو میگیره و سمت خودش می چرخونه و با به هم فشردن لباش، خودش رو لوس می کنه و دلم برای این اطواراش ضعف میره:
-چشم نفس؛ من همین که یه دقیقه بیشتر کنارت باشم هم برام کافیه... بریم خونه غذا بخوریم، زود میرم...
دیدین گفتم؟ امیر این طوریه!
با ذوق گونه اش رو میبوسم و پرمهر به هم خیره می شیم.

نویسنده : یغما

ادامه دارد...

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۱۴

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی