پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 101
بعد از پس زدن هزار و یک فکر، سوزش چشمانم بی خوابی را شکست داد و پلک هایم سنگین شد و من چند ساعتی را میان رویا و کابوس زندگی کردم.
هنوز میل به آغاز شروع یک روز پر ماجرای دیگر را نداشتم ولی صدا زدن های پی در پی چاوجوان مانعم بود، به سختی چشم گشودم و کش و قوسی به بدنم دادم.
- سلام، ساعت چنده؟
سر چرخاند و به ساعت دیواری نگاهی انداخت.
- سلام، ده دقیقه به نُه.
بلند شدم و سمت سرویس بهداشتی راه افتادم، پس از شستن دست و صورتم کنار چاوجوان پشت میز صبحانه ی درون آشپزخانه نشستم.
- یه ساعت دیگه نوبت داریم، صحبونه ات رو که خوردی برو حاضر شو نباید دیر برسیم.
لیوان شیر را مقابلم قرار داد.
- دکتر آرین دوستته؟
لقمه ام را قورت دادم و دیده از دستپاچگی اش گرفتم.
- دوست یکی از همکارهامه.
کمی از چای شیرینش را نوشید و سر پایین انداخت.
- نمی شه نریم؟ آخه شقایق تنها می مونه.
لیوان شیرم را برداشتم و به پشتی صندلی تکیه زدم.
- ما راجع به این موضوع قبلاً حرف زدیم، شقایق رو سر راه می ذاریم خونه ی بابام این ها، دیگه؟
بی میل از جایش برخاست.
- می رم حاضر شم، صبحونه ات تموم شد ظرف ها رو بذار توی سینک بعداً می شورمشون.
سر تکان دادم و او قدم های سستش را سمت اتاق خواب کشاند. از پشت میز بلند شدم و ظرف های کثیف را در سینک و کره و مربا را درون یخچال گذاشتم سپس از خانه بیرون زدم و به طبقه ی بالا رفتم و از همان دم در ملکه ی عذابم را صدا زدم.
- شقایق بیدار شو باید بریم.
جوابی نگرفتم و سمت اتاق خوابمان راه افتادم و تقه ای به در حمام زدم.
- بدو دیر شد.
صدای آب گم شد و جایش را آوای پر بغض شقایق گرفت.
- الان میام.
سمت کمد رفتم و مشغول تعویض لباس هایم شدم ولی با دیدن تصویر در آیینه نفس کشیدن از یادم رفت و اسید معده ام برای ریسمان پوسیده ی زندگی ام چاقو کشید.
آرزو داشتم نقش در آیینه خطای دید یا توهم باشد و آن آبشار سیاه هنوز هم با قدرت روی شانه ها و کمر همسرم فرو ریزد.
به هزاران زحمت سمت شقایق گریان برگشتم و دنیا مقابل چشمانم رنگ باخت و تار شد.
- شقایق چه کار کردی؟
سر بلند کرد و غنچه های رنگ باخته اش را به دندان کشید.
در باورم نمی گنجید که دیگر شانس لمس آن خرمن انبوه سیاه را نداشتم.
بغض و درد را با آب دهانم فرو دادم و قدمی سمتش برداشتم.
- با توام لعنتی؟
جواب نمی داد و من با جنون یک قدم بیش تر فاصله نداشتم که صدای فریادم بلند شد.
- این چه قیافه ای که برای خودت ساختی؟
سیل روی گونه هایش را ندید گرفت و مشغول بستن دکمه های لباسش با دستانی لرزان گشت.
چطور فاصله را از میان برمی داشتم وقتی قرار نبود عطر موهایش فرهادم کنند و من با خیالی خوش به جنگ بیستون مشکلات بروم؟
چشم بستم و نفس عمیقی کشیدم بلکه کمی آرام شوم ولی بی فایده و بود و بانگم میل خروشیدن داشت.
- یه چیزی بگو تا کار دست هر دوتامون ندادم!
گویا مقاومتش شکست که روی پا دری حمام نشست و میان هق هقش گلایه کرد.
- مگه بلندی و...کوتاهی موهام...مهمه برات؟ تو که...دیگه نفس های...عمیقت رو...جای دیگه...می کشی!
حق نداشتم کنترلم را از دست بدهم و گونه هایش را با رنگ سرخ نقاشی کنم پس لبه ی تخت نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم و نالیدم: خدا لعنتت کنه که دلخوشی برام نذاشتی!
میان گریه پوزخند زد.
- نگو که دل خوش به چهارتا دونه تار مو بودی که بهترش رو داری! یه زن گرفتی چشمامش این قدر قشنگه که آدم دلش می خواد ساعت ها فقط نگاهش کنه از اون گذشته ریز میزه و بغلیه!

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۱۴

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی