پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 72
پنج سال از مرگ خاتون می گذشت من از خودم دو فرزند داشتم مصیب و محمد. .
مصیب مشت های کوچکش را در کیسه ی گندم فرو می برد و آرام آرام در سوراخ سنگ ها می ریخت و رباب دسته ی سنگ را می چرخاند و سنگ ها بر هم تاب می خوردند و گندم ها را آرد می کردند. می دانستم کمی که بگذرد هر دو خسته می شوند و به دنبال کارشان می روند. کمی که گذشت مصیب رو به رباب کرد و گفت:
- من می خوام به باغ برم؟ توام میایی؟
رباب که دستش خسته بود فوری از جا برخواست ودر حالی که دامنش را از آرد ها می تکاند دست مصیب را گرفت ورو به من گفت: «ما بریم ننه؟»
خنده ی کوتاهی کردم و ادامه دادم:
- باشه برید. ولی سر راه به ننه شهربانو بگو بیادیه توکه پا اینجا کارش دارم
بچه ها چشمی گفتند و دست در دست هم از حیاط بیرون رفتند. من هم سر جای قبلی ام نشستم و مشغول آرد کردن گندم ها شدم کمی نگذشته بود که صدای خاله خورشید ومادرم را شنیدم که باهم بلند بلند صحبت می کنند و به حیاط آمدند از جایم بر خاستم و صدایشان زدم که ننه اول من را دید و با اشاره ای که به خاله کرد و باهم به طرفم آمدند. از جایم برخواستم، خاله و مادرم را دعوت به نشستن کردم بر روی جاجیم کردم و خودم کمی پایین تر نشستم که چون جاجیم کوچک بود تقریبا روی خاک ها جای گرفتم.
مادرم به درخت تکیه زد و خاله خورشید کنارش نشست که مادرم رو به من نگاه کرد و گفت:
- خب دختر جان چه کار داشتی پی ام فرستاده بودی؟
کاری با مادرم داشتم اما با وجود خاله خورشید نمی توانستم بگویم. در حالی که مشتم را در کیسهی گندم فرو می بردم گفتم:
- می خواستم گندم ها را آرد کنم دست تنها بودم
مادرم دستش را دراز کرد و دسته ی سنگ را، گرفت و گفت: «بده دختر جان کمکت کنم» بعد رو کرد به خاله خورشید و گفت:
- می گفتی خورشید خب حالا می خوای چی کار کنی؟
من که نمی دانستم مادر در چه موردی صحبت می کند با کنجکاوی به خاله خورشید که رو به رویم چهار زانو زده بود و با دست بر روی جاجیم می کشید و دانه های گندم پخش شده را دانه دانه جمع می کرد، نگاه کردم.
خاله آهی کشید و گفت: « بخدا، نمی دانم. پاک عقلم از کار افتاده دایزه!» . مادرم مشتی گندم دیگر برداشت و نگاهی به اطراف چرخاند و آرام برای اینکه کسی نشنود سرش را به خاله نزدیک کرد و گفت:« زیر سرش بلند نشده باشد؟!»
من که کنجکاو تر شده بودم به خاله خورشید چشم دوختم . خاله اخمی بین ابروهایش انداخت، سرش را به عقب کشید و گفت: «وا، چه حرف هایی می زنی ها، این وصله ها به طلوعی من نمی چسبه» مادرم سرش را به عقب کشید و گفت:« خدا کند خورشید خداکند» و به کارش مشغول شد من دهان باز کردم که بپرسم راجب به چه چیزی حرف می زنند که خاله خورشید نشسته، نشسته خود را چند قدم به جلو کشید و گفت: « اگر اینطور که تو می گویی باشد چه گلی به سرم کنم؟ دختره ی ورپریده از خواب و خوراک چندوقته که افتاده».
من که تقریبا متوجه شده بودم موضوع از چه قرار است به جای مادرم جواب دادم: « حالا حرف ننه هم راست باشده اینکه ناراحتی نداره» خاله رو به من کرد و گفت:
- دختر می فهمی چه می گی؟ طلوع نشان شده ی پسرعموشه، همه ی اهالی این ده همه مسلمان اند، کسی نمی تواند با طلوع کاری داشته باشه.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۱۴

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی