پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت سوم
کیش؛ مروری برگذشته...
بهار1391

کیارش، استادیارِ محبوبِ دوره مون برای تز آخر سالش کمک خواسته بود و کلی منبع از تهران و دبی براش جور کرده بودم.
بابا تو دبی دوستای زیادی داره و هرچیزی که نیازم باشه، می تونه از دوستاش در هرجای دنیا تهیه کنه و از این فاکتور برای کمک به کیارش بهره بردم و بعد از پذیرفته شدن تحقیقش، برای یه تشکر حسابی به کافه ی دانشگاه دعوتم کرد.
امیر تو دانشکده پزشکی گیر افتاده و این روزا درساش زیاد و فشرده شدند. دو روزه ندیدمش و دلم براش پر می زنه، چون جدیدا هم خونه ی سعید شده، از سعید احوالش رو می پرسم.
سعید نامزد آذره و آذر از سال اولی که ساکن کیش شدم، به عنوان دوست کنارم بود و بعد از این که با سعید نامزد شد هم تونستم هردوشون رو برای دوستی حفظ کنم و خیلی جاها برای سهولت کارام کمکم می کردن و به عنوان یه خانواده ی غیر هم خون هوام رو داشتند.
-سعید، هر وقت اومد خونه بگوها... دلم براش تنگ شده، اگه امروز نبینمش دیوونه می شم!
سعید به این همه جلف بازیام می خنده و مسخره ام می کنه:
-باشه بابا کشتید ما رو شما دوتا... اصلا بیا همین جا اتراق کن تا ببینی اش!
- صددرصد اگه کار نداشتم می اومدم، کیارش نجفی برای تشکر و کمک دعوتم کرده کافه دانشگاه، مهمونی تموم بشه میام و شب و روز بست می شینم تا ببینمش!
صداش رو برام بالا می بره و انگار تعجب کرده باشه می پرسه:
-همون پسره که موهاش بوره؟ هفته ی پیش باهاش کتابخونه بودی؟
-اوهوم، خودشه، چه طور مگه؟
باز لحنش بی خیال می شه و ساده می گه:
-هیچی هیچی، خوش بگذره بهتون!
تماس رو قطع می کنم و سمت کافه راه می افتم. عطر فضای سبز دانشگاه رو دوست دارم، پیاده روی تو خیابونا هم دلنشینه، برای همین برای رفت و آمد ماشین برنمی دارم.
وارد کافه می شم و دانشجوها گوشه و کنار نشسته اند و با هم گپ و گفت دارن، چشم می چرخونم و دنبال کیارش می گردم.
پشت یه میز، درست در گوشه ی کافه نشسته و با حوصله، کتابی رو ورق می زنه.
مستقیم می رم و با لبخند مقابلش می شینم. یه پسر بور که اصلا ایرانی بودن به قیافه اش نمی خوره ولی واقعا ایرانیه و عجیب تر این که اهل بوشهرم هست!
-سلام آقای نجفی!
به احترامم خم می شه و خوش آمد میگه. لبخند می زنه و برای گرفتن، آبمیوه سمت پیشخون می ره، چون نگفتم چی میخوام، پشت سرش صدام رو بالا می برم:
-برای من بستنی توت فرنگی بگیرید.
می چرخه، لبخند می زنه و میره و دودقیقه ی بعد با دوتا تنگ بزرگ، بستنی برمی گرده و پشت میز میشینه.
با ذوق بستنی ام رو پیش می کشم و اولین قاشق رو که به دهن می برم، دندونم تیر می کشه ولی بازم ذوق زده تشکر می کنم:
-واقعا لازم نبود زحمت بکشید، ولی بازم می چسبه این بستنی!
-تو غلط کردی که با یکی دیگه بستنی بهت می چسبه!
سمت صدای محبوبم می چرخم و برخلاف قیافه ی عصبانی اش، نیشم تا بنا گوش باز میشه و از ذوق این که چند روزه ندیدمش، نمی تونم خودم رو کنترل کنم.
-امیرم... فدات بشه هیوا...
بلند می شم و بی توجه به این که کجام، گونه اش رو نوازش می کنم:
-دق دادی منو...
با همون اخمش، دستم رو می گیره و رو به کیارش غد و یکدنده حرف می زنه:
-چون جوابت رو نمی دادم، با یکی دیگه اومدی کافه؟ خب من که گفتم کار و درسم یه کمی فشرده شده...

نوشته : یغما

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۱۴

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی