پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 103
«باشه»ی بی جانی را زمزمه کرد و پس از وردش به ساختمان و بسته شدن در من هم کنار چاوجوان جای گرفتم.
فاصله ی مطب دکتر آرین با خانه ی پدری ام چندان زیاد نبود و ما هم چند دقیقه بعد به مقصد رسیده و با هم پله های طبقه ی اول را بالا می رفتیم.
- خوبی چاوجوان؟
انگشتان ظریفش را میان پنجه هایم جای داد.
- آره ولی می ترسم.
با دست آزادم در مطب را باز کردم.
- از چی می ترسی وقتی من همین جوری قبولت کردم و کنارتم؟
گونه هایش رنگ گرفتند و او سر پایین انداخت.
مقابل میز منشی ایستادیم.
- سلام خسته نباشید، سالاری هستم از دوستان دکتر توکلی، مثل این که باهاتون هماهنگ کرده بودن.
منشی با احترام از جایش برخاست.
- سلام خیلی خوش اومدید، دکتر منتظرتون هستن.
فضای آرام و تلفیق رنگ ها ناخودآگاه آرامش را برای هر مراجع کننده ای به ارمغان می آورد و من هم تحت تأثیر قرار گرفته بودم که لبخند کوچکی زدم و به نشانه ی تشکر سر تکان دادم.
تقه ای به در اتاق دکتر آرین زدم و با شنیدن «بفرمایید»ی که گفت هر دو وارد اتاق شدیم و قبل از صندلی های راحتی و تابلوهای زیبا و پر مفهوم و امید دهنده لبخند دکتر بود که تشویش را در دم می کشت و باعث دگرگونی کامل حال آدم می گشت.
- سلام منور کردید، بفرمایید بشینید.
لبخند من جان بیشتری گرفت و سر پایین افتاده ی چاوجوان بالا آمد و آرام لب زد: سلام، ممنون.
با اشاره ی دوباره ی دکتر روی صندلی های مقابل میزش نشستیم.

«چاوجوان»
واژه ی درد مُدام در ذهنم روی پرده ی سینما می رفت و من هر بار پر از تشویش می شدم.
دکتر آرین سرفه ای تصنعی کرد تا سر دوباره پایین افتاده ام را بالا بیاورم.
- خب خانم انتظاری من مشتاق شنیدن گفته هاتونم.
چه طور باید بعد از آن همه سال راجع خیانتی که در حقم شده بود حرف می زدم؟
نگاهم به دکتر ولی تمام حواسم پی همسری که مردانه پای مشکلاتش ایستاده و از وظایفش شانه خالی نمی کرد، بود.
- من، من...چیزی برای گفتن ندارم.
ماهان دستش را پشت کاناپه گذاشت و زیر گوشم گفت: قرارمون به جا زدن نبود.
صدایش ملودی وارترین موسیقی جهان بود که نت های زندگی ام را با حسرت در آمیخت.
دکتر از پشت میزش بلند شد و با لیوانی آب سمت ما آمد.
- اصلاً لازم نیست چیز خاصی برای گفتن داشته باشید، از روزمرگی ها یا چیزهایی که دوست دارید تعریف کنید یا شاید بهتره بیش تر با هم آشنا شیم.
لیوان را با دستانی لرزان به آغوش انگشتانم کشیدم.
- من، چاوجوان بیست و چهارساله و تک فرزند کژال دختر خان بزرگ ایل کُردم.
دکتر چشم درشت کرد و خود را مشتاق شنیدن نشان داد و ماهان نفس عمیقی کشید.
- چه جالب من شنیدم کُردها خیلی خوش غیرتن، درسته؟
آهی که کشیدم از میان خروارها رنج برآمده بود.
- شاید! ولی خیلی فرق هست بین غیرت و تعصب بی جا و جاهلانه.
دکتر کمی خودش را جلو کشید و لبه ی صندلی اش نشست.
- چه دل پری دارید از این تعصبی که می گید!
اولین قطره ی اشک روی لبانم نشست و طعم دهانم به شوری گراید.
- من دوسشون داشتم! فکر می کردم چون نوه ی خان ایلم با بقیه فرق دارم! تو رویای کودکی ام خودم رو قدرتمند می دیدم!
تصویر خان با آن قد رشیدش جلوی دیدگانم نقش بست و من هزاران بار بر خود لرزیدم.
- ولی...ولی دوستم نداشتن! نه من رو بلکه از همه ی هم جنس هام متنفر بودن! انگار دختر بودن گناهه!
دکتر سکوت اختیار کرده و ریتم نفس های ماهان تند شده بود ولی من آرام بودم درست مثل ساعاتی قبل از برپایی آن طوفان.
- تولدم بود و ذوق می کردم از بزرگ شدن، خانمی کردن ولی الان هیجده ساله دلم می خواد ذوق کنم و بیخیال خانم و موقر بودن خوشحالی و حال خوبم رو با جیغ و هوار کشیدن یا هر جور دیگه ای نشون بدم!

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۱۴

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی