👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 73
خاله کمی فکر کرد «اصلاً به گمانم من خیالیاتی شده ام» رو به خاله و مادرم کردم و پرسیدم: «حالا میگید چی شده یانه؟ » مادر دسته ی سنگ، آردچی را به من داد و گفت:« بگیر دختر از کت و کول افتادم» بعد در حالی که به نشانه ی درد اخم هایش را درهم کشیده بود و مچ دستش را مالش می داد گفت:
- بچه ها تا بچه اند یک رقم حرص می دهند بزرگ می شوند یک جور دیگر» بعد رو به خاله خورشید که حسابی در فکر بود کرد و به من اشاره کرد و گفت:
- همین خانوم صنوبر کم اسب نتازوند، حالا ببین به چه پاکیزگی داره زندگی می کنه، آدم حض می کنه
مادرم باز دست در کیسه کرد و مشتی گندم درآورد و ادامه داد:
- اگر عقلت منم زود بجنب و دستش را بگذار به دست پسرعموش و خودت را از فکر وخیال راحت کن.
خاله خورشید دستش را زیر چانه اش تکیه کرد و چشم هایش راتنگ کرد و روبه مادرم گفت:
- خوب گفتی دایزه، همین کار را می کنم شب میرم با اسد حرف می زنم که پیغوم بده عمویش که بیان عروس شونا ببرند.
نگاه زیر چشمی به مادرم انداختم و چیزی نگفتم اما دلم گرفت آن روزی که به خاطر آبروی آقاجانم، چشمم را کورکردم، گوشم هایم را کر و زبان به دهان گرفتم و خودم، دل خودم را جزغاله کردم و اجازه دادم هر طور که خواستند برایم ببرند و بدوزند، هیچ وقت فکر نمی کردم روزی برسد که بگویند ببنید توی سرش که زدیم مثل بره رام شد و نشست زندگی کرد.
من هیچ وقت از ته قلب کسانی را که این بخت را برایم انداه کردند نبخشیدم اما زندگی کردم نه به این دلیل که بعد از مدتی فکرو خیال از سرم افتاده باشد بلکه برای اینکه راه وچاره ی دیگری نداشتم به زندگی ام چسبیدم چون می دانستم دنبال دلم رفتن آخرعاقبت خوبی برای هیچکس ندارد. من خوش شانس بودم که همسرم مردی مهربان چون نصیر بود و اگرنه خیلی ها در این ازدواج های اجباری که بسیار زیاد بود مثل من خوش شانس نبودند و دختر دوازده ساله در ده داشتیم که زن پیرمرد پنجاه ساله شده بود.
حالا مادرم دیده بود نسخه ای که برای من پیچیده، خوب جواب داده است، برای دیگری می پیچید. من می دانستم چرا طلوع از خواب و خوراک افتاده ومی دانستم مادرم و خاله که حالا این گونه جیک تو جیک هم نشسته اند به زودی برای هم شمشیر از رو می بندند اما در آن لحظه حرفینزدم.
خاله خورشید کمی بعد که با مادر، درد و دل کرد بلند شد و به خانه رفت. بعد از رفتن خاله مادرم رد نگاهش را به دنبال او داد، وقتی مطمئن شد که خاله خورشید رفته، به من نزدیک شد و گفت:« خب بگو ببینم چیکارم داشتی؟ »
متعجب نگاهی به او کردم و شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
- گفتم که می خواستم کمکم کنید گندم ها راآرد کنم.
مادر برایم چشم وابرویی بالا داد و گفت:
- تو هنوز کینه ی عروس این خونه شدنت رو از من به دل داری رو به موتم که باشی دنبال من نمی فرستی خیال کردی، من دخترم رو نمی شناسم؟ یالله بگو چیکار داشتی؟
نباید حرفی می زدم. الان وقتش نبود باید اول با اقاجان صحبت می کردم. رو به مادرم کردم و گفتم:
- ننه چه حرفا می زنی ها حالا یک بار هم که از تو خواستم به کمک بیای، بد کردم؟
حرفم را باور نکرد اما دیگر سوالی هم نپرسید . فردای آن روز وقتی داشتم از چاه آب می کشیدم که برای ناشتایی چایی دم کنم خاله خورشید را دیدم که تند تند به طرف پرچین حیاط می آمد سطل آب را بر زمین گذاشتم و به طرفش رفتم. خاله خورشید به پرچین رسید و من این طرف پرچین پرسیدم :
خیر باشد خاله خورشید کجا میرید صبح عالی طلوع؟
نویسنده : زهرا لاچینانی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۸/۱۲/۱۴