پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 104
دست همسرم روی کمرم نشست و اندوه هایم خاکستر شدند ولی پا پس نکشیدم.
- بزرگ ترین هدیه رو پدربزرگم بهم داد، این قدر هدیه اش بزرگه که توی تموم این سال ها همراهم بوده و هست!
دکتر آرین نظری به سیلاب روی گونه هایم انداخت.
- هنوز هم دوسشون دارید؟
هق زدم و سرم را به نشانه ی نه چندین بار به طرفین تکان دادم.
دکتر ابرو بالا انداخت و آرام پرسید: چرا نه؟
گویی باز مادربزرگم دست و پاهایم را محکم زنجیر کرده و بر دهانم مُهر صموت زده بود که قادر به بیان کلمات نبودم.
- آ...خه...آ...خ...ه.
ماهان دست آزادش را روی دستانم گذاشت و کمک کرد تا جرعه ای آب بنوشم.
- می...می...شه...ادا...مه...ندیم؟
دکتر لبخند گیرایی زد.
- این جا رئیس شمایی بانو، ادامه نمی دیم ولی منتظرم دوباره ببینمتون.
دم عمیقم با بوسه ی ماهان روی گوشم نصفه ماند.
- ممنونم چاوجوان.
لمس مردانگی و غیرت مرد زندگی ام لذت داشت که لبانم طرح ماه به خود گرفتند.

«ماهان»
حال چاوجوان مساعد نبود که یک دست به نرده ها گرفته بود و با انگشتان دست دیگرش نیزه به بازوی من فرو می کرد، از ساختمان که خارج شدیم نفس عمیقی کشید و با صدایی که در آغوش اندوه می لرزید گفت: پشیمونی، مگه نه؟
در سمت شاگرد را باز نمودم و کمک کردم بنشیند.
- دوست داری ناهار رو کجا بخوریم؟
دست روی گلویش گذاشت و سعی کرد بغض سنگ شده اش را خُرد کند.
- خسته ام! دلم می خواد دوش بگیرم و بی دغدغه بخوابم!
سر تکان دادم و در ماشین را بستم و روی صندلی راننده جای گرفتم.
- پس می ذارمت خونه بعد می رم دنبال شقایق، باشه؟
سرش را به شیشه ی ماشین تکیه داد.
- چرا ما آدم ها همیشه دیر می رسیم؟
جوابی برای سوال پر ابهامش نداشتم که استارت زدم.
- چاوجوان حواست باشه قرار نیست هر بار میای این جا حالت بد شه و به هزیون گفتن بیفتی.
دستش را روی دستم گذاشت و پوستم را به بازی نوازش گرفت.
- تو هم اگه مثل من با یه حقیقت تازه شکل گرفته توی ناخوداگاهت رو به رو می شدی الان حالت بدتر از من بود.
قلبم به افکارم پوزخند زد و به یاد شقایق عزلت نشین سینه ام شد.
احساساتم را از آن گرمای محصور کننده ی عذاب آور نجات دادم و دستم را از روی دنده برداشتم.
- جلوی ناخوداگاهت رو بگیر چون ما قرارمون چیز دیگه ای بود.
آه عمیقی کشید و آرام زمزمه کرد: تقصیر تو نیست من دیر رسیدم!
ابروهایم به یکدیگر گره خوردند و ترجیح دادم حرف هایش را نشنیده بگیرم. ماشین را مقابل در خانه نگه داشتم.
- ممکنه دیر بیایم، کاری داشتی زنگ بزن.
بی حرف پیاده شد و من پس از وردش به ساختمان دنده عقب گرفتم و مسیر خانه ی پدری ام را همراه هزاران اما و ای کاش طی کردم.
حق با من بود و ترس از عاق شدن داشتم که چندین بار دستم سمت زنگ واحدشان رفت و برگشت ولی در نهایت دل به دریا زدم و لمسش کردم، چند ثانیه بعد در باز شد و صدای مادرم به دنبالش دوید.
- بیا بالا پسرم، بابات خیلی وقته منتظرته.
وارد ساختمان شدم و پله ها را با عشق و ترس از آخرین بار پیمودنشان آرام بالا رفتم. در خانه باز و پدرم به استقبالم آمده بود.
- سلام بابا.
سر پایین افتاده اش را بلند کرد، برعکس همیشه اثری از لبخند در چهره ی دوست داشتنی اش پیدا نبود.
- سلام، دنبالم بیا.
قضاوت شده بودم که حالم برایش اهمیت نداشت.
پا درون خانه گذاشتم و با مادرم سلام و احوال پرسی کردم و جویای شقایق شدم.
- مامان، شقایق کو؟

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۱۵

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی