👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 74
با اسد قراره به شهر بریم اومدم سفارش طلوع رو بهت بکنم
کلون در چوبی را باز کردم و از حیاط به بیرون رفتم و به خاله خورشید که دستانش را به پرچین تکیه داده بود نزدیک شدم و گفتم:
خب چرا طلوع را با خودتون نمی برید؟
خاله روی زمین نشست و دستش را به سرش کوبید وگفت :" نمی دونم چه خاکی بر سرمون شده این دختر انگار جنی شده"
روی زمین کنارش نشستم وبا نگرانی پرسیدم:« میگی چی شده یانه؟»
چی می خواستی بشه؟ گمون دایزه شهربانو درست بود دختره زیر سرش بلند شده
خاله دست هایش را روی هم می سایید و زیر لب به خودش بد و بیراه می گفت.
دستانش را در دست گرفتم و گفتم :«خاله اینکه غصه نداره» طلوعم دیگه بزرگ شده باید به دنبال بخت و روزگار خودش بره
خاله چشمانم اش را ریزکرد، دستانش را از دستم بیرون کشید: « چی میگی ماهرخ؟ عقلت سرجاشه؟در این ده همه مسلمانند، نه اسد دختر به مسلمون میده نه مسمون دختر از بهایی می گیره»
شانه ام را بالا انداختم و ادامه دادم:
این ها همه حرف است چند وقتی که بگذرد ببینند پسر ودختر هم را پسندیدن کوتاه میان
خاله دست از گریه وزاری برداشت و چشمانش ریز کرد و انگشت اشاره اش راسمتم گرفت:« تو از چیزی خبر دار؟»
من و من کنان گفتم: « نه از چی؟ »
خاله سری تکان داد:
- ماهرخ تو می دونی کی زیر پای این دختر نشسته! تو رو به جونی مصیبت بگو کی داره خونه خرابمون می کنه؟
در همین وقت با صدای اسد که خاله را صدا می زد به سمتش برگشتم و از روی زمین بلند شدم خاله هم بلند شد،شک هایش را پاک کرد و رو به اسد گفت «بگذار سفارش طلوع رو به ماهرخ بکنم میام»
اسد که اخم هایش را در هم کشیده بود و کت وشلوار برتن کرده بود چند قدم از ما فاصله گرفت.
خاله دستم را در دستش گرفت وگفت: «ماداریم به شهر می ریم خونه خان داداش عام اسد که بگیم بیان این ورپریده را ببرند تا رسوایی بالا نیاورده» از کلام خاله خورشید عصبی شدم و دندان هایم را به هم سابیدم وخشمم را پشت لبخند زورکی ام پنهان کردم و با خود گفتم چرا در این دیار
عشق و رسوایی به موازات هم پیش می روند؟
خاله ادامه داد:
«دختر دیشب تو روی اسد وایساده گفته پسر عموما نمی خوام» بعداشاره به عمو اسد کرد و گفت:
- دیشب تا صبح پلک بهم نزده خدا به دادمان برسد .
عمو اسد که دید درد و دل های خاله تمامی ندارد داد زد:" بیا بریم زن ظهر شد"
خاله دستم را رها کرد و سفارش کرد که به خانه ی شان بروم، یک وقت طلوع را درخانه تنها نگذارم. خاله به همراه اسد به سمت جاده اصلی حرکت کردند که چند سالی بود تاسیس شده بود. جاده ی اصلی ده هنوز خاکی بود و ازکنار چندین ده می گذشت و به گفته ی پدرم به شهری منتهی می شد که در چند فرسخی ده ما بود. پدرم و اهالی برای رفتن به شهر از اسب استفاده می کردند اما اخیرا دکترهایی که برای ویزیت بیماران به دهات ها رفت وامد می کردند جیپ داشتند که مسافرهای بی اسب و قاطر را هم به مقصد می رساندند. گاهی هم ماشین هایی بزرگ رد می شد که نصیر می گفت این ماشین ها بار،جا به جا می کنند، نفت کش ها هم که از این جاده می رفتند مسافران را تا شهربا خود می بردند.
بعد از رفتن خاله خورشید و اسد به پای چاه برگشتم و بعد از دادن ناشتایی به بچه ها و نصیر راهی خانه خاله خورشید شدم.
نویسنده : زهرا لاچینانی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۸/۱۲/۱۵