👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 5
کیش؛ مروری برگذشته...
تابستان1392
سعید و آذر بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن ازدواج می کنند. آذر یه دختر لاغر اندام و سبزه است و به سعید که پوست سفید و قدبلندی داره، حسابی میاد. تنها دوستای من که می تونم با وجودشون این جا رو تحمل کنم. البته چاره ی دیگه ای هم ندارم.
از وقتی بابا و مامان برای زندگی دبی رفتند و من رو به خاطر حرف و حدیث ها نبردند، مجبور شدم تو این جزیره بمونم تا هم نزدیک شون باشم و هم مستقل بشم و هم به آرزوهام برسم و از دید فامیل و حرفاشون هم دور باشم.
فامیلی که فکر می کردند هر دختری که دبی بره، برای عشق و صفا و پول کشیدن از عربا میره و همین فکر خراب، باعث شد بابا که چشمش به دهن فامیله، من رو نبره و دو سال اول رو با عمه بودم ولی بعد از رفتنش...
آذرِ یغما هم دوره ای محبوبم، همون سال اول دانشگاه با سعید که معماری می خونه، نامزد شد و حالا بعد از سه سال، با هم زیر یه سقف می رن.
هر دو خوشحالن و با این که سه سال نامزد بودن، هنوزم مثل روزای اول به هم عشق می ورزن...
به ساعتم نگاه می کنم.
امیر دیر کرده و همه تو باغ درحال رقص و پایکوبی ان. برای چندمین بار شماره اش رو می گیرم و عصبی جوابم رو میده:
-چیه هیوا؟ چی شده؟
از تشرش هیچ خوشم نمیاد و بغضم می گیره:
-منتظرم با هم برقصیم امیر، نمیای عروسی سعید و آذر؟
-بیمارستانم هیوا، شیفت دارم...
خب وقتی می دونست عروسی امشبه باید از قبل موقعیتش رو جور می کرد. داخل باغ بین مهمونا بر می گردم و یه عالمه بغض تو گلوم نشسته و نمی دونم باید چیکار کنم.
من بدون امیر هیچ غلطی نمی تونم بکنم. حتی نمی تونم شاد باشم.
خجالت می کشم بدون امیر جلو برم و به سعید و آذر تبریک بگم! حتی نمی تونم تو این مجلس شاد، خوشحالی کنم.
یه گوشه می شینم و غم عالم به شونه هام سنگینی می کنه.
می خوام بازم باهاش تماس بگیرم شاید تا آخر وقت، فرصت برای رسیدن داشته باشه ولی دوست ندارم دوباره تشرش رو بشنوم.
خودم رو به آذر که بی نهایت خوشگل شده نشوم می دم و به بهونه ی دلپیچه؛ ناامید، همین ساعات اولیه ی جشن از باغ بیرون می زنم و تا خونه رو پیاده گز می کنم و اون قدر راه میرم تا پاهام ورم می کنه.
کاش می تونستم به بهونه ی همین پاهای ورم کرده، سراغش برم تا برام ماساژ بده ولی اون حتی برای عذرخواهی و دلجویی هم زنگ نمیزنه...
کنج خونه کز می کنم و خاطرات روزی که با هم آشپزی کردیم و لب دریا پیک نیک رفتیم، دیوونه ام می کنه...
از پادرد ناله می کردم و کلی برای رفع دردام وقت می گذاشت... یه وقتا هم برای کفشای پاشنه بلندم نق می زد و همون نق زدناشم دوست داشتم...
***
کیش؛مروری برگذشته...
پاییز 1394
غمگین و خسته از قایق پیاده می شم، امیر کوله پشتی اش رو روی دوشش میندازه و قدم هاش رو سمت مسیر تاکسی ها میکشونه و من با حالی افتضاح، کنار سطل زباله ای می ایستم و هرچی از دیروز و دیشب خوردم رو بالا میارم.
می چرخه نگام میکنه و سرم نق می زنه:
-یه عمره با این قایقا اینور و اونور میری و هنوزم حالت بدمیشه تو؟! بیا دیگه روز رفت...
بعد از چهارسال دوستی، اومدیم جایی که برای اولین بار همدیگه رو دیدیم. امید داشتم اومدنمون به دره ی ستاره ها بتونه دوباره خاطرات آشنایی مون رو زنده کنه و دوباره امیر، همون امیر مهربون و باتوجه بشه، ولی این طور که پیداست، امروز براش یه روز خسته ی کننده ی دیگه است کنار من...
بطری آب معدنی کوچیکی که تو کیفم دارم رو برمی دارم و دهنم رو می شورم. اشکم سرازیر شده و هرچی آب به صورتم می زنم، مهار نمیشه.
مجبور میشم تموم آرایشم رو بشورم تو کیفم دنبال دستمال می گردم تا صورتم رو خشک کنم.
-هنوز اینجا نشستی چرا؟ بیا بریم هیوا، از کلی کار زدم که امروز باتو باشم...
خسته ام، مغزم در حال انفجاره؛ معده ام به طرز عجیبی می سوزه و حیرون و بلاتکلیف مقابلش می ایستم و بعد از چهارسال عاشقی، خسته و درمونده و سرد باهاش حرف می زنم:
-کی گفت از کارت بزنی؟
بی حوصله پوف می کشه و بند کوله از شونه اش سر میخوره و عصبی اطراف رو نگاه می کنه:
-خب تو گفتی دوست داری بیای دوباره دره ستاره ها رو ببینی، منم آوردمت دیگه...
باز اشکم سر می خوره و نمی تونم جلوی هق هقم رو بگیرم:
-فقط چون من خواستم اومدی؟
نوشته : یغما
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۸/۱۲/۱۵